نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

سوگند

امشب نارا، تورا در یاسهای سپید کفن خواهم کرد، تا دگر بار تولد یابی،از یاس...به یاس.

چرا واژه ها از من فرار می کنند نارا؟ شاید هراس حس مشترکی است بین ما.این همه شعر به چه کار این دل می آید؟

شـــــعر مگر چیــســت نــارا؟جز دو سه واژه نابالغ که به حرمت ردیف و قافیه با هم مدارا می کنند؟غربت مگر جز این است که در رویا سرشار باشیم و در حضور تهی؟کاش فاصله ها عاشق می شدند تا شوقی بود برای رسیدن.کاش دیوارهای خانه مان از شیشه بودند نارا...

نارا...نارای غمگین من، در این تنهایی متروک به چه دل خوش کرده ایم جز به چند حرفی های ساده یک اسم؟ دلتنگم نارا...خوب می دانم، که حضور مقدس کسی از خلوت تو رخت بر نمی بندد.خوب می دانم که دلت بهانه می گیرد.اما تو...تو نمی دانی!

نمی دانی نارا، نمی دانی...که چه آیینه وار شکستیم در این باران ِسنگ.ندیدی که چه غریبانه نوشتند مارا، بر کاغذهای سیاه...آه اگـــــر مهلتی بــود بود نارا، میــرویــیــدیم...

نگاهم را که ندیدی نارا، پر از تمنای ماندن بود.دستهایش نارا...دستهامان پر از شکوفه بودند آنشب.
                 می دانی؟...
                                  ...
                                 نمی دانی...

 نمی دانی که چه نفَسی می گیرد این همه فریاد، از این تن بی نفَس.نفرین بر فاصله،و بر لحظه های خاک خورده انتظار.نمی دانی که چه محال است،، با او، از او گفتن...

پس با تو خواهم گفت نارا، این ناتمام ترین قصه را.با تو سوگند خواهم خورد.که از میان این آدمکـــها، نارای من را تنها او می شناسد. هزار فصل سرد هم که بیاید و بگذرد،برفهای سیاه هم اگر باریدن گیرند، به ســـکوت سوگند...وبه آبروی آیـــنه:

 

"فصل آشنایی ما

             ســبز

                                خواهد ماند، باقی"
                                    
    

                     و امشب نارا، تو دگر بار تولد خواهی یافت..از یــــــاس...به یـــــاس...

 


 

سکوت

می دوم،در خلاف جهت عقربه های ساعت.و اینچنین می گریزم از گریز،نارا

 

این سکوت هزار پاره من است که می بارد امشب.و در یک کوچه بن بست، تویی که می خوانی....یا شاید می گریی نارا!در پس این نفسها، درست در لحظه خمش ِ ملایم شاخه درخت سیب، کسی سکوت مرا سنگسار می کند.کسی سایه ها را می دزدد.سایه ام را به تو می سپارم، نارا!


یادت باشد سر به سر زمانه نگذاریم.فردا را از امروز نرانیم.وقتش که برسد دیدارها تازه می شوند.می خواهم آشتی کنم...با بیستمین روزِ ماه پنجم.با سحرگاه های دوشنبه. می خواهم برای اشک دل بسوزانم که بی هیچ شکایتی همیشه می بارد.میخواهم این دنیا را که همه نفرینش می کنند در آغوش بگیرم...اما نمی دانم نارا...نمی دانم این همه کاغذ، سیاه از حرفهای فرو خورده را به کدامین باد باید بخشید.کدام کوچه را تا به آخر باید پیمود. کدام پنجره را باید گشود.کدام درد را باید گریست...


غمگین بخوان نارا...

زمستان گه بگذرد ، شعر هایم را خواهم کاشت،در همین خاک سرد.ولی حیف نارا...حیف که باغبانی نمیدانم...


من اینجا، هر شب به جای شماره کردن ستاره های ناپیدا، ساعتهای شنی می سازم،تا صدای تیک تیکی نباشد.ساعتهای شنی عقربه ندارند...گوش کن! صدای سکوت می آید!

شکایتی نیست.تو هم چشمهایت را بر خطاهای روزگار ببند.و نبین!ندیدن همیشه آسانتر است نارا...

 



   
                     

  

                                                                    
                                                                       

نــــیلوفرانه


لبخند کن نارا، هیاهو بساز! میدانم که در هر ذره وجودت ولوله ای است امشب.چشمهایت را به خستگی خاموش خواب مسپار که تو امشب سبکبالی.

آه نارا...نارا...این خانه به پایکوبی عادت ندارد، اینجا را برای اشک ساخته اند.پس بی مکان بخند.بگذار بدانند و حسودی کنند.بگذار پست باشند و سقوط کنند.بگذار در جامه متعفن خود بپوسند نارا.بگذار برای همیشه در دلهامان بمیرند.مرگ هم آنها را می راند نارا،ما چرا نرانیم از خود این هزار چهره های بی سیرت را؟

لبخند کن نارا،باید این درها را گشود.باید خوشامد گفت.مژده نارا!بر این خانه مهمان آمده!
نمی دانستیم نارا.بازی می کردیم.بی حساب.بی قانون.تو چشم می گذاشتی و من پنهان می شدم.و در این میان، کسی کودکانه بازی مارا به تماشا می نشست.


گفته بودیم این درها همیشه بسته می مانند.گفته بودیم ما مهمان نمی خواهیم.حیاط را آب و جارو می کردیم تنها برای قدمهای خسته خودمان.شرط می بستیم با ابرها، که چشمهای ما بیشتر می بارند، که حوضمان از اشک سرریز می شود...حال نارا، لبخند کن! پلکهایت را بگو که فرود را درنگ کنند. سرخوش و سرمست بخوان!

چه حکایتی است نارا...این سرنوشت،این تقدیر...آدمها را ببین که چطور گم می شوند و بعد همراه.و در این بازی غریب، ما می مانیم و رد پاهامان. دیگر من و تویی نیست.او،من می شود.و من،تو. و از این من و تو "ما" برای ما می ماند.

لبخند کن نارا.سینه ریز خورشید را ببند. رخت گل سرخ به تن کن، و نیلـــوفرانه هیاهو بساز...
بر این خانه مهمان آمده!