نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

برگرد

برگرد نارا...برگرد از این راهِ بی حصار...خورشیدکِ ما آنقدرها هم مهربان نبود!

خاطرم هست هنوز نفسهای واپسین آن فروردین را ! تقویمِ دلگرفته ی ما هنوز بر بهمن رجعت...بر خردادِ‌ دیدار خیره مانده...و مردادِ عشق تا مردادِ گسستن را دوره می کند .این تقویم ِفراموش هم اما مثل چشمهای تو، هرگز حادثه ی گسستن را باور نکرد.هرگز از فصل های سردِ غریبگی...از روزهای کشدارِ‌ انتظار...و از آبانِ تاریکِ گریستن گذر نکرد.تو تمامِ آن لحظه ها در خواب بودی نارا!

چشمهایت را خواب برده بود به پرستشگاهِ آرامش یک حضور...خواب هایت را باد برده بود تا بام ِ بلند همان آسمان...تا دلِ همان گندمزار...همانجا که فرشته ای، پرواز را به بالهای تشنه ی تو آموخت...و دست در دست با دستان کوچکت بر چهار خوشه ی گندم رقصید. خاطرم هست هنوز، که تو چه سرخوش و بیقرار می خواندی "بینِ ما چیزی هست،مثل یک حسِ قشنگ، بین پروانه و شمع"...

برگرد نارا...تو نمی دانستی که فرشته ها چه ساده "آدم" می شوند! تو نمی دانستی که آدمها چه نابه هنگام کوچ می کنند به سیاه...از سرزمین سپید محض...و رهایت می کنند در اوج، مابینِ لحظه ی پرواز و سقوط! تو نمی دانستی که از آدم ها تنها مترسکی می ماند...در وسعت گندمزاری نیم سوخته.

نارا...این چهار خوشه ی گندم را از دستانِ خسته ی من بگیر.چشمهای یخ زده ی این مترسک دیگر نه از پرواز می گویند و نه از رقص در گندمزار. امروز دیگر تو به شعرهای من شک می کنی و من نفس هایم را بر ضریح این بیت های بارانی گره می کنم....وای بر من نارا...وای بر تو...که نفس باشد و شعر بمیرد...وای بر ما که بر دریا بباریم و بخشکیم بر خاک. چشم های خسته ی من ثانیه های خاموشی تو را آه می کشند. دلگیرم از خورشید نارا...خاموش کن این شعله ی همیشه سرخ را.

برگرد...دست هایت را به که می سپاری؟...نه نارا...او دیگر تو را نمی شناسد...مگر در این دستهای کوچک چند سینه سرخ را میتوان سیراب کرد؟ احساس که در مشت های کوچک تو نمی ماند.باور نمی کنی...می خندی...و گونه های لطیفت دوباره سرخ می شوند، مثل گیلاس های اردیبهشت. می گویی هنوز مشت هایت را که باز کنی پر از یاس و شکوفه های سیب است؟که هنوز کفشدوزک ها بر پیراهن بهاری ات نگین های سرخ می شوند؟ که "بین ما چیزی بود، مثل یک حس قشنگ، بین پروانه و شمع"؟

شمع نارا،خاموش تر از سکوت خاطره هاست...پروانه ها سرگردانند و وسعت هیچ کاغذی یارای در بر گرفتن این غم نوشت ها را ندارد.برگرد نارا...در فصل خاموشی شمع ها، پروانه ها هم می میرند...باورم کن...یاسها خشکیده اند نارا...ببین این همان درخت سیب است، اما...

یک آرزوی کال از پنجره ی ذهن تو می گذرد...و باد این آخرین شکوفه ی سیب را هم می چیند

و عاقبت، تو باور می کنی نارا...باور می کنی که دیگر "همیشه ماندن" رمز عبور از جنگلهای غریبه ی وحشت نیست...و دست هایی که روزی تکیه گاهِ لِی لِی کردن های کودکانه ات بودند، امروز شکستنی اند و ناصبور.

باور می کنی...و چیزی شبیه هراس بر ایوان شانه هایت می نشیند. یک قدم به عقب می آیی.کسی که روبروی توست، دیگر غریبه است...این نسیم سرد از همین نگاهِ نا آشنا بر گیسوان همیشه رهای تو می وزد...بیدار می شوی شاید...می دوی..از این غریبه...تا من...و اشکهایت را باد می برد تا پشت پرچین همان تابستانِ دور.تا انتهای ناتمام جاده های گلپوش...گفته بودم نارا...گفته بودم...باور می کنی...شب می شود...من می شکنم باز...و برای هزارمین بار،هزار پاره می شوم.

احساسِ من در این سرزمین به ییلاق رفته است...برگرد نارا...بگذار این آخرین اشکهای انتظار را پای همین آبنوسِ خیال بباریم.بگذار تمام هر آنچه مان بخشید و رویاند، و هر آنچه مان سترد و سوزاند را، تا همیشه در دستهای این خاکِ خانگی رها کنیم...کنار عزیزترین روزِ آشنا از همین پاییزِ تنهایی...

ما امروز، خسته و خیس از باران تشنگی، کنار چند حرفی های آن اسم می نویسیم: "رفتنی"...من می مانم و تو، میانِ چهار خوشه ی گندم...ما می مانیم و این خانه ی متروک...و تداومِ قداستِ احساسی که هرگز، دوباره ای نخواهد داشت. این نارا،تجربه ی یک جرعه روز بود در عمق شب. اما سهم من از تو بیشتر از تمام این فصل هاست.سهم ما از شعر،بیش از این سکوت های مکتوب است...بیشتر از تمامِ آن درددل های کبود که نوشتیم و ناخوانده خشکیدند...خورشیدکِ ما آنقدرها هم مهربان نبود.

نارا...برگرد از بیراهه ی این غصه های قصه وار...از این "یکی بود" ها و "یکی نبود" های کهنه،که انگار از همان لحظه ی آغازینِ قصه، یکی به بودن محکوم است و آن دیگری به نبودن مجاز...برگرد از این کلاغهای همیشه سرگردان، که هیچ کجای قصه شان خانه ای نیست برای رسیدن...برگرد نارا...من تمام پاییز را بر بی خانمانیِ این کلاغها گریسته ام.

برگرد نارا...بیدار شو تا نفس بگیرم از غوغای کودکانه ات. دیگر جز حضورِ تو، چیزی در این تاریکیِ ناگزیر نخواهم یافت...خسته ام از انتظار های یلدایی.پروانه ها هم پر کشیدند از پشت این روزمرگی های سنگی..بیدار شو...سبُک قدمهای تو هنوز در هوای لِی لِی و شماره کردن خانه های گچی می دوند...خانه های خالی...فروردین...مرداد...بهمن...خرداد...آذر...و تو، باز هم بر این تقویمِ از پیش خط خورده سرمشق می نویسی...سبز...صورتی...نارنجی!

تو هنوز هم نفس می کشی نارا...هنوز حجم کوچک دستانت پر از باران است، برای تشنگی سینه سرخ ها.و من همیشه پیش مهربانی تو کوچک می شوم،مثل دستای تو کنار دستهای من. مثل قدمهایت بر ساحل نقش آفرینِ خاطره...

تو همیشه مهربان بودی نارا.حتی وقتی محبوس سردرگمی های من بر این اتاقک خاکِ گرفته دیوار نویسی می کردی...حتی وقتی از پشت شیشه های یخ زده ی انتظار، نگاه بهارت ات نثار سنگ فرشهای برف گرفته می شد. حتی وقتی آن خودی ترین غریبه...همان که همزادِ ازلی اش می خواندیم، لطافت دستانت را پس زد...بر لبخند‍‍ زلالت خط کشید... و تو را بیرحمانه شکست...تو مهربان بودی نارا...و نمی دانستی که بهترینِ ما، اینگونه مرگبار، به ما بد خواهد کرد...و من چه سخت باور کردم، که این روزگارِ ناگوار، یادگارِ حضورِ‌ نیمه تمامِ اوست.

گناهِ تو چه بود نارا، جز سادگی های کودکانه...جز رویا بافی های شیرین...جز ریشه دواندن در این خاکِ خلوت...جز ماندن...به کدام گناهِ ناکرده شکستی؟ گوشواره های مهتابی ات را در سیاهچالِ کدام خاطره گم کردی؟

من با تو، از گریه های مدام، از دلهره های تیره گذر خواهم کرد...من می مانم...و تو نیز...با چهار خوشه ی گندم در دست...تا باور کنند که ماندن، ‌افسانه نیست.تا بدانند که نارای من، هنوز هم نفس می کشد...

بیدار شو نارا...نارای معصومِ من! تو نفس می کشی هنوز...برگرد...هیچ کس، تو را از من نخواهد گرفت...تو نفس می کشی...قلبِ کوچکت هنوز هم می تپد...نارا صدایم کن...بیدار شو...در من جان بگیر...با من بمان!

نارا...نارا جان، مرا می شنوی؟

تو نفس می کشی...نارای من نفس می کشد هنوز...

نفس می کشد هنوز...

نفس می کشد...

نفس می...

...

...

...نارا؟؟

                  

نظرات 133 + ارسال نظر
شمع چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:38 ق.ظ http://shamnevis.blogsky.com

تا بی نهایت اگر بنویسم عالی بود ..کافی نیست ..

یکی مثل تو چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام عزیزم. واقعا زیبا بود ، مرسی

ممنونم.اما دیدی که تلخ بود؟ دیدی که نشد از شادی بنویسم تو این نوشته؟ واقعا نتونستم...خیلی سعی کردم اما هر چی نگاه کردم سیاه بود و خاکستری.

امیر چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:47 ق.ظ http://amir-perspolisi.blogsky.com/

سلام
وبلاگ خیلی زیبایی داری ممنون میشم به وبلاگ منم سر بزنی فقط نظر یادت نره میدونستی که وبلاگت معدن طلاست؟چرا نمیخوای از وبلاگت علاوه بر تفریحی بودنش استفاده مالی بکنی؟ آیا میدونستی از طریق وبلاگت میتونی درامد ثابت ماهیانه داشته باشی و حتی اگه خودتم نخواستی فعالیت کنی از طریق زیرمجموعه هات که تو سیستم عضو میکنی ماهیانه در آمد ثابت داشته باشی؟اینا اصلا کاری نداره و چند دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیره.با گذاشتن بنرهای تبلیغاتی سیستم اکسین ادز به ازای هر کلیک که روی تبلیغاتت بشه تا سقف 70 تومان پورسانت میگیری و به ازای هر نفر که به سایت دعوت کنی مبلغ 100 تومان پورسانت میگیری و به ازای هر کلیک که رو تبلیغات زیر مجموعه هات بشه مبلغ 5 تومان پورسانت میگیری.این عالی نیست؟تازه اگرم نخواستی این فعالیت ها رو بکنی میتونی فقط عضو سایت بشی و از ابزار وبمستر فوق العاده سایت برای زیبایی سایت و افزایش آمار بازدیدهای وبلاگت استفاده کنی.که کاملا رایگانه مثل سیستم تبادل لینک و پیلم نما و خبرنامه . میتونی هر روز خودت 1 بار روی تبلیغات متنی و روی تبلیغات گرافیکی وبلاگت کلیک کنی و پورسانتشو گیری.حالا اگه تصمیم گرفتی تا عضو سایت بشی از طریق لینک زیر میتونی اینکارو بکنی: http://www.oxinads.com/?a=2216

بدون شرح!!!

نیلوفر پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:02 ق.ظ http://neeloofar.com

برای "یکی مثل تو":

خیلی دلم می خواست نظراتتو تایید کنم.اما گفتی بذارم خصوصی بمونه...

می دونی...شاید شرایط منم دقیقا همونجوری باشه...پذیرش تقدیر.من واقعا نمیتونم کاری بکنم.کاری از من ساخته نیست.هر کاری از دستم بر میومده کردم.هرررررر کاری بگی.اما بیشتر از این دیگه اجازه نداشتم! وقتی کسی نخواد بشنوه و ببینه و بفهمه، هر کاری هم که بکنی چیزی بهتر نمیشه! چون دریچه ای اصلی بسته شده.
اونقدر از خودم...از خدا پرسیدم "چرا؟؟؟" که همه ی ذهنم پر از علامت سوال شده.و واقعیت اینه که هیچ جوابی نگرفتم.یعنی واقعا نمی دونم چرا اینجوری شده.فقط اینو می دونم که من هیچ نقش خاصی توش نداشتم فقط مثل یه تماشاچی یه عالمه تغییر رو شاهد بودم.و من محکوم بودم به پذیرش این تغییرات.ولی این انصاف نیست...گاهی اوقات فکر می کنم: اونی که بد کنه بد می بینه.اما شاید واقعا اینجوری نباشه.
میگن هر چیزی مصلحتی داره...دلیلی داره...پس چرا من نمی فهمم؟

من تو قفس نموندم.اما پرواز هم برام سخته...نمی دونم چی بگم.اما واقعا هیچ کاری نیست که بشه انجام داد.من هیچ کاره ام.

خیلی خسته ام...

فاضل جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:50 ق.ظ http://www.eng-com.blogfa.com

سلام.
راستش باید به این همه ذوق و خلاقیت تبریک گفت.امیدوارم موفق و پیروز باشی.

pentash جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:31 ب.ظ http://www.pentash.blogfa.com

درود برشما دوست گرامی
تقریباً بعد از دو سال به سایت شما آمدم
اول باید بگم که سایتت یجورایی برام غریبس چون خیلی عوض شده
دوم اینکه غمگین تراز گذشته ها به نظر میرسی!
بگذریم. وبلاگ یکی از دوستانم رو بهت معرفی میکنم دوست داشتی بهش سربزن عین خودت خاص
نمی نویسه (پست مدرن)


مثل آشغال محترم بودن

توی افکار گربه ای که پرید

پشت درهای بسته می میرم

ساعتم 9 شده ، مرا ببرید



کیسه های زباله فهمیدند

زیر جلدی سیاه می پوچم

توی تنهایی خودم گیرم

دارم از ذهن شهر می کوچم



زیر جبر گره نخوردن ها

زندگی تکه تکه می گندید

پازلی که یواش گم می شد

گربه ای که مدام می خندید



حالم از کوچه ها به هم می خورد

کوچه از بوی رگ زدن هایم

از غم کیسه های پاره شده

توی شب های سرد و تنهایم



بودنم یک کُمیک بی معنی ست

یک کُمیک مصوّر بو دار

قصه ی مرد خوب نارنجی

ناجی کیسه های پشت حصار



مغز من این دروغ را بلعید

لای سلولهام تجزیه شد

توی یک انتظار طولانی

این کُمیک هم شبیه تعزیه شد



من تمامم ، تمام من این بود

محسن کوچه های دل مُرده

ساعت از 9 گذشته است اما

خواب خوش کل شهر را برده

______________________
شعر : محسن عاصی
______________________

sina شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:31 ق.ظ

خییییییییییلی زیبا بود
ولی واقعاً چرا اینقدر تاریک
سعی کن به سمت تاریکی نری
سیاهی قشنگه ولی تاریکی...

چون واقعا اونجایی که درباره اش نوشتم تاریکه...خیلی تاریک

بهاره و شیما شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ق.ظ http://ourkamranh00man.blogfa.com

سلام عزیزم خیلی قشنگ بود


خیلی ولی به قول بقیه که گفتن تاریک بود و بوی تنهایی رو می داد


حس می کنم نارا خودت باشی نمی دونم چرا وقتی این مطلب رو خوندیم دوتامون حس کردیم خودت رو می نویسی ولی در قالب نارا

شاید هم درست نباشه

در هر صورت امیدواریم همیشه شاد باشی

بای بای

آره عزیزم.تاریکه و بوی تنهایی میده...

نارا از من جدا نیست.تو وجود منه.کودک درون منه.

pentash شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ http://pentash.blogfa.com

ببخشید من فراموش کردم آدرس
وبلاگشو برات بزارم
www.pasmand.blogfa.com

نیلوفر شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:36 ب.ظ http://neeloofar.com

"یکی مثل تو"...برات ایمیل دادم به همون آدرسی که نوشتی

آرتو یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:02 ق.ظ http://www.artoor.blogfa.com

.........
...........بعد از کلاغها
.......................بعد از پروانه ها
...............................بعد از دیوانه که می شوی
................................به تو عادت می کنند بچه ها
...........................میان ۴ خوشه گندم
................خوشحالم
........................تو و نارا
................................نفسهای مرا بکشید
.........................نفسهای مرا عمیق بکشید
...................ممنونم نیلوفر
.............تو همیشه بر می گردی.

بینا یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.beenaa.persianblog.ir

سلام نیلوفر جان
فوقالعاده احساسی و گیرا بود . واقعا قشنگ بود .
شما خیلی پاک و معصوم مینویسی و میدونم خیلی بخشنده ای ! پس بدی دیگران رو ببخش و همه چیز رو به خدا بسپار . میشه برگردیم دوباره .
دوست تو
بینا

ثالث سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:53 ب.ظ

مثل یک حس قشنگ...
هنوز نمیدونم چی به چیه. فقط آخرش یاد شعر ثالث افتادم:
کاش کتاب زندگی یه جور دیگه ورق میخورد
کاشکی دخترکوچولوم پیشم میموند و نمیمرد
...

حسین ظهرابی جمعه 13 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:22 ب.ظ

چقدر بی خیالی - ترک خورده شعرام
خیالت باهامه - نفس هاتو می خوام

کسی روبروم نیست - تویی اون که باید
دلم با تو گرمه - دوست داره شاید

تو مغروری و من - غرورم شکسته
امیدی ندارم - به این دست خسته

من اینجا بریدم - تو باور نکردی
همین جا می میرم - اگه برنگردی

می خوام تا همیشه - تو قلب تو باشم
باهام عاشقی کن - که از هم نپاشم

تو هر چی که باشی - برام بی نظیری
اگه دیر اما - یه روز می پذیری

این ترانه ای بود که اون دفعه نصفه و نیمه توی پست ۳۰ آذر وبلاگت نوشتم و ...

!

نوشته ی جوان نمی دونم برای چی بود و در مورد کی بود و جواب تو به اون نوشته هم همین طور! فقط می دونم بی ارتباط به نوشته ی من نبود...

اینکه بعضی ها بی توجه و بی نزاکتن تایید تو برای اون نوشته!

بزرگ آفریده شدیم که بزرگ فکر کنیم.
پاینده باشی

توضیح دادم خدمتتون!!
اشتباه می کنی :)

‌BEENAA شنبه 14 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:34 ب.ظ http://www.beenaa.persianblog.ir

سلام نیلوفر خانم گل
ممنونم که افتخار دادین و مطلب رو خواندید . کامنت شما خیلی قشنگ و جالب بود . براتون همونجا در کامنتهای پستم پاسخی نوشتم.
مرسی بابت توجه شما
بینا

جناب خواب ( kh-ab ) یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:47 ق.ظ http://www.kh-ab.blogfa.com

سلام
امیدوارم خوب باشید
من اولین باره به وب شما اومدم
ترجیح میدم چند تا از مطالبتون رو بخونم تا باهاتون و قلمتون بیشتر آشنا بشم
بعد نظر میدم
تا بعد
؛خوب باشید و خوبی رو تبلیغ کنید ؛

دخترک جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.khat-b-khat.blogfa.com

تلخ اما فوق العاده !!
ممنون از اون حرفهات ! (شکلک بوسه ) :)

وهاب چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:51 ق.ظ http://vahhab_1360@yahoo.com

سلام منو ادد کن با اجازه ادت میکنم
pani-paeez.blogfa.com
بهت سر میزنم

فواد جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ http://www.foadzokaei.blogfa.com

اووووووووووووووووه
چقدر طولانی بود!
موفق باشید

نیلوفر شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:31 ق.ظ http://www.niloufar-mordabgirl.blogfa.com/

سلام امیدوارم خوب باشین اگه میشه یک قرار یاهویی بذارین تا من سوءتفاهم هارو رفع کنم دوست دارین نظر خصوصی بذارین.
ممنون

سو تفاهمی نیست عزیز.اگه خواستین خودتون یه زمانی رو بگین :)

dihav_eep@yahoo.com شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام نیلوفر
امروز برای اولین بار باهات اشنا شدم
نمیدونم غم دارم یا ...
نمیدونم زنده ام یا مرده
نمیدونم و هر چی میدونم میدونم و نمیدونمهام این میدونم هام رو هم به زیر سئوال برده ...
ای کاش ...

دونستن بیشتر آدمو زجر میده.بهتره که ندونی.وقتی بدونی،درد می کشی.مثل کسی که میدونه مریضه و قراره بمیره.زجر کش میشی...اما اگه ندونی، در یه لحظه خاکستر میشی.حداقل بقیه عمرت به غصه نمیگذره.

متاسفانه من بیش از اونچه باید می دونم....

سانی چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:11 ق.ظ http://www.saani.blogfa.com

با این که بسیار ریز بود و نتونستم بخونم ممنونم که بر روی شعر ؛دختر ترشیده؛ ام در ؛شعر نو؛ نظر گذاشتی
می تونی به وبلاگم هم بیای و نظر بدی
پشیمون نمیشی

کجاش ریزه این؟؟؟ :)))))))

پرنده دریا پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:57 ق.ظ http://httpwww.phalarope.blogfa.com

بدون شرح!!

وحید سرباز سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:57 ق.ظ

نمیدونم از چی بگم و از کجا
بعضی وقتا ادم به جای میرسه که نه زندگی ارزش داره نه خودش و خدای خودش
بعضی وقتا از درده که بیر خدا میشی
یه جایی از روی سیری و دارایی
............ببا ر ای نم نم بارون

نمی دانم دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:30 ق.ظ http://www.amertavakoli.blogsky


آمدم ایتجا احساس م را جلا دادم می روم .

نمی دانم دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ق.ظ http://www.amertavakoli.blogsky

تاریک تر سیاه تر بروزم همین!

عرشیا عشقی جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 ق.ظ http://eshghi.tk

سلام
امیدوارم شاد و سلامت باشی دوست عزیز
ممنون از دقت نظرت و توجهت به مطلب من
شعرت را خواندم بی تعارف لذت بردم واقعا زیبا بود
خوشحالم از این که دوستان عزیزی چون شما خواننده ی وبلاگم هستند
در مورد پخش نام مونا برزویی روی تیتراژ سریال دیدار باید بگم که سیاست های صدا و سیما با ارشاد تفاوت دارد و اگر دقت کرده باشین روی کلیپ وسعت سبز به خواننده گی حمید غلام علی هنوز هم نام شادمهر عقیلی به عنوان آهنگساز از تلویزیون پخش می شه
اما در مورد تقدیر و اشکال در قافیه باید خدمت شما عرض کنم قطعا مونا برزویی از این مطلب که این دو کلمه قافیه نمی شوند آگاه بوده و تنها برای این که مفهوم ترانه با این کلمات در ذهنش نقش بسته بوده و نمی خواسته تا احساسش را فدای رعایت این مسائل کند آن را تغییر نداده
ضمنا حروفی مثل "ن" و "م" به این دلیل که مخرج نزدیک به هم دارند قافیه کردنشان به نوعی از جمله قوافی شنیداری محسوب می شود
و حتی فردوسی نیز چنین کاری را کرده است
"به او داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه ام"
ضمنا این قافیه و آن چه درون ترانه ی تقدیر موجود است به دلیل داشتن مخرجی نزدیک به هم در هنگام شنیدن محسوس نیست همان طور که خود شما نیز فرمودین دیگر دوستانتون با توضیح شما به این مسأله پی بردن
به هر حال باز هم از توجه شما به مطالبم سپاس گذارم
خوشحال می شم اگر باز هم به وبلاگ "زیر چتر روشنایی" سر بزنین
وقت خوش

حامد گذشته ها جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.tahsigar.blogfa.com

درود
گویا شما در ابتدای هر زمستان می آیید، و از پاییز رفته می گویید با نارایی که هنوز در درونتان نفس می کشد...
درباره ی نظرتان در مورد ترانه ی تقدیر پاسخ تان را ذیل نظرتان نوشتم.
ممنونم که آمدید، حوصله کردید و خواندید.
شادزی.مهرافزون.

امیر حمزه نژاد جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:51 ب.ظ http://ahh64.blogfa.com

سلام
ممنون از اینکه سر زدید
یک سوال دارم می‌دانید دنیا چه می‌شد اگر شاعر نبود ؟
این هم تقدیم به شما
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جان دگر بگیر و من نتوانم
التماس دعا

پروانه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ق.ظ

سلام نیلوفر جان

خیلی عالی و فوق العاده است...

نوشته هات همیشه یک حس عجیبی به من میده
همیشه نوشته هات و دوست دارم خوش به حالت که اینقدر عالی می تونی احساساتت و بیان کنی
دوستت دارم خیلی زیاد

ممنونم عزیزم
راستی تو کدوم پروانه ای؟

پروانه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:23 ق.ظ

من از دور دستها آمده‏ام
از مزارع گندم
و از سرزمینی که آسمانش
تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی می‏پوشد
وشبها پیراهنی بلند
که تاب می خورد
در رقص هزار و یک ستاره روشن
من از دور دستها آمده‏ام
از کوچه های کودکی
از شهر رنگین قصه‏های پدر
در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانیش را
در نگاهش به من می‏بخشید
باورم کن که شعر در من
طغیان یگانگی است
و حماسه دوست داشتن
من دیگرگونه دوست می‏دارم
و دیگر گونه یگانه‏ام
مرا تنها می توان با من سنجید
و تو را تنها با تو
که سالهاست در جستجویت بوده‏ام
با تو آبی می‏بینم
تمام بینایی‏ام را
چشمانت
شکوه شکیبایی
گیسوانت ادامه باران ها
و دلت
ترانه دریاهاست
زمزمه سرانگشتان باد
در خواب خوش گیسوانت
زیبایی شاعرانه‏ای است
که دلم را به بازی می گیرد
و نجابت کلامت
آنچنانکه
هر کلام دیگری را بی رنگ می کند
در چشم انداز هر کجای طبیعت
تو را می بینم
در چشمه، در رود، در دریا
در گل، در درخت، در جنگل
در کوه، در دره، در صحرا
با این همه
هنوز در تو حیرانم
که تمامی عشقی در یک وجود
وتمامی آرزویی
در یک لباس
با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل بسته را، با دست های روشن تو می توان گشود***بیم از حصار نیست که هر قفل بسته را، با دست های روشن تو می توان گشود*** من دیگرگونه دوستت دارم

امیر شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:23 ق.ظ http://faust256.blogfa

سلام

از خوندن این پستتون خیلی لذت بردم

شاد باشید و پیروز

پروانه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:37 ق.ظ

سلام نیلوفر عزیزم!

من به شعر علاقه ی زیادی دارم
اولین بار با شما توی سایت شعر نو آشنا شدم
از اون به بعد همه ی نوشته هاتون و میخونم
خیلی عالی هستند
باور کن انگار همه ی اینها برام آشناست وقتی که میخونمش یه حال عجیبی بهم دست می ده باهاشون تو اون لحظه زندگی می کنم گریه میکنم میخندم بهم امید می دن نمی دونم چه جوری احساسم و بیان کنم
من مثه تو خوب نمی تونم بنویسم ولی ...
این یه قسمت و نوشتم نمیخوام ثبت بشه فقط می خواستم به عنوان یه حرف خصوصی باشه و این که پرسیدی کدوم پروانه هستی...
باز هم ممنونم به خاطر همه چیز
راستش خیلی بهت حسودیم میشه که اینقدر عالی می تونی بنویسی ...
راستی خیلی خوشحال می شم اگه ایمیلتون و داشته باشم... اگه هم اجازه بدی گاهی من از نوشته هات یادداشت برمی دارم البته نه به عنوان سوء استفاده باور کن من با اونا زندگی میکنم یعنی همش و حس میکنم
ایمیل من هم این هستش اگه اشکالی نداره ممنون میشم که بهم بگی میتونم از نوشته هات استفاده کنم یا نه؟ ..
parva_parsa@yahoo.co.uk

بعد از آن روز بود، انگار! یا بسیار پیش ترها... نمی دانم! میون این همه نگاه، که به من خیره مانده بودند، ناگهان تو از یک نقطه آغاز شدی ! از کدوم نقطه، جان پرواز گرفتی و تا کدوم خط پیش رفتی و می روی. باز هم نمی دانم!
...
دوستتون دارم بسیار زیاد

پروانه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:39 ق.ظ

شب به خیر نیلوفر جان

شب از مهتاب سر میره تمام ماه تو آبه شبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو می گرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو می بندی
تو را آغوش میگیرم تنم سر ریز رویا شه جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه
تو را آغوش می گیرم هوا تاریک تر میشه خدا از دست های تو به من نزدیکتر میشه
زمین دور تو می گرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده
تمام خونه پر میشه از این تصویر رویایی تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی

پروانه شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:42 ق.ظ

...
وقتی که تو بی هیچ دخالتی از تعبیر ذهن به آن چه می بینی، جذب بشی، رازی از حقیقت اون موجود وارد روح تو می شه و اگر تو در مسیر ناشناخته ها، بی هراس گام برداری هدیه ای از هستی دریافت می کنی که از اون لحظه به بعد در حال شگفتی خواهی بود. وقتی در جاده سرنوشت با شگفتی گام برداری، چیزهایی می بینی که ساده و بی اهمیت اند. ولی هرکدوم از اونها پیام مهمی رو برای تو سوغات می آورند. رازی که مردمک خیس تو به من گفتند. راز بزرگ سرسپردگی رو، بی هیچ طرح و نقشه ای از پیش طراحی شده! تسلیم محض! رهایی و آزادی در وسعت آبی آرام! مثل طعم شگفتی! رها شدن در افسون زندگی! دل دادن به هر نشانی از زیبایی! در لحظه های غفلت زمانی که ذهنم از توهم دانای پر بود، روح زندگی فرصتی داد تا من در نگاه تو، نهایت شادی رو احساس کنم. زیبایی هوش رو ببینم و طعم حیرت رو بچشم. در همون لحظه بود که من پیله های به دور روح تنیده رو دیدم! و در نگاه تو شکوه سادگی یک پرواز یک شاپرک رو احساس کردم. تو مثل بهانه ای برای بودن شدی! منو ساده کردی. کفش هام رو از پام درآوردی. بی پروا وارد شدی بی اجاز درزدی و ناغافل به سراغم آمدی. تو مثل یک رویای بی اجازه، خالص و ناب بودی. تو همون نقطه ای بودی که آغاز شدی. نگاهی که نگاه خدا شدی. نگاهی که همواره در زندگی، در ازدحام روزهای تکرار، گم شد. نگاهی که رمز آزادی ذهن از قید تعلقاته. نگاهی که از پشت دیوارهای بلند که از تردید برای خودت ساختی عبور می کنه و تو رو به ساحت امن یقین وصل می کنه! نگاهی که به یادت می آره که تو بارهای زیادی بر شانه های خودت آویختی. رها و سبکت می کنه. دلیر و جسورت می کنه. شوق زندگی تو رگهات می شه عطر خوش وصل می شه . پیش درآمدی در مقام عاشقی می شه.... پس از آن این راه طولانی کوتاه شد.... زردها سبز شدند... سایه ها کوتاه شدند، نیلوفرها شکوفا شدند و بهار با نوید وصل و پیوند برایم آغاز شد....

همیشه سبز باشی نیلوفر عزیز

بابت این همه لطفت ممنونم پروانه جان.اون نظرت رو هم که خواسته بودی خصوصی نگه داشتم.بهت ایمیل میدم

سیما یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ق.ظ http://simataraneh.blogfa.com

سلام نیلوفر جان
وبلاگ قشنگی داری،،،ترانه هاتم زیبا و دلنشینن
بهت تبریک میگم

شقایق سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:21 ق.ظ http://corneliya.blogfa.com

سلام عزیزم ممنون که به من سر زدی.من معمولا مجله و کتاب هائی که توش شعر و متن داشته باشه خیلی میخونم .همه رو جم می کنم و اونهائی رو که دوست دارم رو تو وبلاگم میزارم.نمی دونم که اینو کی نوشته یا از کدوم مجله نوشتمش.شرمنده

ندا کشاورز یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:15 ق.ظ http://nmka.blogfa.com

سلام عزیزم
ممنونم از لطفت توی پیله ها...زیبا می نویسی و سایت زیبایی هم داری.
شاد باشی.

مهدی سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:42 ق.ظ

رنگ وبلاگت خیلی بد چشم اذیت میکنه .

:))) عجب!!

سیما سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:32 ب.ظ http://simataraneh.blogfa.com

سلام نیلوفر جان
سایت قشنگی داری با نوشته ها و ترانه های زیبا
بهت تبریک میگم

http://www.partam.blogfa.com/ پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:48 ق.ظ http://http://www.partam.blogfa.com/

http://www.partam.blogfa.com/

بیرون تر از نگاه پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 ق.ظ http://ogling2.blogsky.com

چشم چرانی های آسمان را جا به جا کردم بیا

کیوان شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ http://www.k1enrique.blogfa.com

سلام

یکی مثل تو شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام نازنینم، هم سال نو رو بهت تبریک میگم و هم تولدتو . امیدوارم هر آرزویی که داری برآورده بشه.

سال و فال ومال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر هر دو گیتی برقرار وبردوام

سال خرم، فال نیکو، مال وافر،حال خوش

اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

ثالث یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ق.ظ http://shakhse-sales.blogsky.com/

کاش میشد یک کاری کرد تا هیچ دلی یخ نزنه
کاش پس پنجره‌ها تاریکی و سرما نبود
...
سال نو مبارک

مارال یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ق.ظ

عالیییییی نیلو عالی. خوش به حاله نارا که تورو داره

اوستا دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.damdora.blogfa.com/post-607.aspx

اجرای سربازها در موزه معاصر/افتتاحیه نخستین جشنواره هنرهای تجسمی فجر/ 12بهمن 1387

امین کاشانی دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.aminkashani.com

هنوز زیبا...

تینا پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ

نیلوفر جون سلام.
من چند تا از شعر هاتو خوندم،و این متن اخر رو هم خوندم.چی بگم؟واقعا زیبا مینویسی.غمگین بود اما خیلی شفاف و قابل لمس بود.
اول به خاطر این نوشتن خوبی که داری بهت تبریک میگم.
بعد میخواستم بگم من آشنام.(دختر خاله ی آنیتام عزیزم.)به همین خاطر گفتم اول ازت اجازه بگیرم برای خوندن مطالب.اگه همین جا جوابمو بدی ممنون میشم.اگر دوست نداری بخونم به خدا ناراحت نمیشم گلم.درک میکنم.منتظرتم عزیزم،خواهش میکنم بی تعارف بگو.اگه دوست نداشتی دیگه نیام اینجا.

تینا جان سلام
اولا ممنونم از لطفت.خوشحالم که با نوشته هام ارتباط برقرار کردی.اصلا برای خوندن اینا به اجازه احتیاجی نیست! اگه اینجور بود که اصلا نمی ذاشتمشون اینجا.اونی که بالای صفحه نوشتم برای اوناییه که میخوان بعضی مطالب اینجا رو تو وبلاگ خودشون بذارن یا کلا ازش استفاده کنن.وگرنه خوندن که اجازه نمی خواد عزیز.هر وقت دوست داشتی بیا.

فقط من آنیتا رو یادم نیست...شاید به اسم نمی شناسم؟وبلاگ داره؟

تینا یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:27 ب.ظ

نیلوفر جون ممنون عزیزم،گفتم شاید نخوای بخونم منم اذیتت نکنم.در هر صورت خشحالم کردی.
عزیزم منظورم از آنیتا،دختر خاله مهدخت(دوست خاله لیلا)،خواهر امیرو...نمیدونم متوجه شدی؟

من مهدخت و خاله لیلا و اینایی که میگی رو اصلا نمی شناسم!! :(
در هر صورت خوش اومدی عزیز.خوشحالم که اینجا رو می خونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد