نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

شب

باز شب شد نارا..باز سیمهای خاردار دور من می رقصند.فریاد می شوم نارا...میشنوی؟

نارا میدانی؟ روزگار فخر می فروشد.انگشتها اشاره می شوند.کسی جا می ماند.من می دانستم نارا...می دانستم
بگو نارا...بگو که آنجا هنوز هم سنگها از جنس شیشه اند...گفته بودی که هر سپیده , طلوع می شوی.پس چرا نارا؟ چرا اینجا هنوز هم شب می شود؟
سقوط می کنم  نارا...از تو...وفرود می آیم بر من...بر سخت ترین سنگفرش برگ...

نارا...باید شک کرد. به پنج انگشت دست..هزاربار هم که بشماریشان باز چهار تا می شوند...مگر نمی گفتی که صفر حقیقت دارد؟ ببین....صفر...یک ...دو...سه....چهار.من می دانستم نارا.

شرم می کنم نارا...از اینهمه برگ...نمی دانم چه حکایتی است.پاییز که می شود, ترانه ام می گیرد. دلم شعر تازه می خواهد, پر از سه نقطه های کشدار, پر از ناتمام...قافیه را گم کرده ام نارا.
از آنشب نارا...از آنشب که دور پنجره مان را دیوار کشیدند,کسی از در نمی آید.پشت این درختها پر از آدمست نارا.پر از من،پر از تو،

پاهایم سوزن سوزن می شوند...هزار بار گفته بودم نارا...این کفشها همیشه برای من تنگ بودند...
دلم آب میخواهد نارا...و خاکی که بر آن پیشانی بسایم.

باور میکنی نارا؟ که تمام می شود؟ که تمام می شویم؟ باید شک کرد نارا.باید ندید....باید نگفت... اینها چشم نیستند نارا, شیشه اند! شیشه اشک نمیریزد.بارانی نباریده.باور نکن نارا, باور نکن, رو بگردان از این جماعتِ چشم شیشه ای..

هنوز شب است اینجا, نگرانم نارا, کم کم من هم از جنس فاصله می شوم.کم کم حضور گم می شود.

آه چقدر آهسته می آیی نارا،مجال خرامیدن نیست.حوصله جاده سر می رود.باید دوید ...پاهایت گریه می کنند؟ نه نارا،درنگ نباید، باید دوید نارا...باید دوید... غیر از این باشد به سایه هایمان هم نخواهیم رسید.آنوقت جا می مانی نارا. آنجا جا می مانی...و اینجا به ما می خندند.،به شکستنت،به نبودِ بودنت،به تصویر ایستاده ات در قاب...

می دانستم نارا،من همه را می دانستم. و از این همه دانستن به نیستی رسیده ام.مپرس نارا...مپرس که من خود نمی دانم.نمی دانم که این دانسته ها از کجا می آیند.از من مپرس نارا، برایم شمع نیاور، اینجا باد می آید....

مپرس ...من نمی دانم نارا...من نمی دانم...نمی دانم....



انتظار

 

خالی شده ام نارا. خالی از تو. از درون می پوکم...باکی نیست!

دیر کرده ای نارا..قرارمان این نبود...قرار نبود پنجره زیر نگاه انتظارم خرد شود...قرار نبود این دیوارها به دلواپسی من بخندند...
آه..نارا...نارا...اینجا صدای آینه می آید...صدای برگ...دخترک آواز می خواند نارا....می شنوی؟

رویاهایم خراش برداشته اند...تصویری نمانده...اینجا کجاست نارا؟ قطار ایستگاه ما را رد کرد و ما خواب ماندیم...دریغ!

به خدا آتش می گیرم اگر باران ببارد باز...آب را می خواهم چکار؟ تا اشک هست باران به چه کار می آید؟...این بود نارا؟ این بود آنهمه دایره کشیدن؟ حالا دیگر راهی نیست...دایره بسته است...باید چرخید..

بگذار گوش کنم ...دخترک آواز می خواند هنوز...بوی چوب سوخته می آید...گرمم می شود...فقیر می شوم...فقیر از غریزه...و به قعرترین آسمانِ زمین اوج می گیرم نارا...

قرارمان این نبود...یاسها چه گناهی داشتند؟ نفس نارا....نفس را باید زنجیر کرد...والا می رود...همه می روند.هیچ می ماند و من. هیچ هم می رود نارا...قرارمان این نبود...

اینجا آفتاب هم از من رو می گیرد ...اینجا من نامحرم می شوم...اینجا بابا آب نمی دهد....پری توپ را با پا نمی زند...پری ها همه خوابند نارا...من و تو مانده ایم هنوز...من بی تو و تو با تو...

دیر کرده ای نارا...خیلی دیر...آنقدر که حتی اگر بیایی باید بازگردی...مگر نمی بینی؟ آسمان هم می خواهد خاک را ببوسد...بوسه های خاکی آسمانی می شوند نارا..ما را چه می شود؟

دیگر دایره نمی کشیم...مرکز را گم می کنیم ...فایده اش چیست؟ 

 نارا...بگذار ببویم...بوی یاس می آید...می آید اما نمی ماند...قرارمان این نبود نارا...دیر کرده ای...
                                                      

 

 

 

 

سیب

سلام نارا!

دارم پوست می اندازم نارا،زیر این درخت سیب.سیبها لک شده اند.سیبهای سبز.سیبهای سرخ.سیبهای زرد...

چه نزدیک بودی! سیبها را می شد چید.قفس را می شد شکست.چه ساده بودی نارا .یادت می آید؟نارا.پنجره نگاه را میان دیوار طوسی یادت می آید؟ بندهای رخت را.بام غریبه ها را، که همیشه کوتاهتر بود.

با من مگو از جاده که من همه هراس می شوم..با من مگو از خانه که ماندن مکروه است...پس چه بگوییم؟چه بگوییم نارا؟ چه بخوانیم که امشب چشمهامان با خواب گره بخورند؟ کدام دلخوشی مال تو بود؟ کدام مال من؟

نارا...نارای آشنا...غریبه می شوی؟ نه...غریب می شوی ولی غریبه نه...اشکهایت را نگهدار برای روز مرگ کودکی.غریب شدن که اشک نمی خواهد!بهار زود بود...پاییز دیر شد...هرگز ساعتهامان راستگو نبودند،هنوز نمی دانیم مابین بهار و پاییز چه می گذشت.دفترهامان نارا...دفترهامان را چه شد؟ آنقدر کاغذها سیاه بودند که نفهمیدیم با کلاغها کجا رفتند.

نارا...نارا من را چه میشود؟ دور می شوم نارا.مگذار دستهایم رها شوند.حیف است...درخت سیب را می گویم.دیگر شکوفه نمی کند.شکایتی نیست نارا.زمانه زور می گوید.همانجا بنشین. اینجا کسی برایت جا نگرفته.بنشین...همانجا...مگرنه ایستاده باید به تماشا بروی...بام غریبه ها هنوز کوتاهتر است نارا.آدمهاشان حسودی می کنند به کلاغهای بام ما.بچه هایشان سنگ می زنند به شیشه های سربی...

گریه نکن نارا. می گویند این خطها به هم نمی رسند...زمانه که اما مثل من و تو هندسه نمی داند ! از روی خط کشی ها برو. عکسها را کجا می بری؟ کجا می روی؟ من چرا نیستم؟ چرا نبودم؟ چرا نگاه ها مقدس می شوند نارا؟ چرا این آغوشها پر از اشک می شوند؟ چرا فریاد می زدم؟ می دانی؟

قصه باقیست...نمی دانم کدام فصل را خوانده ایم.من نمیدانم...شاید کسی بداند!مگر نه اینکه سیبهای زرد شیرین ترند؟ سیبها نارا...سیبها را دریاب...سهم من را نگه دار..من سبزش را میخواهم...کال و گس نه ...سبز...


در می زنند!میترسی! میترسی گرگ قصه مرا ببرد.دستهایش را که نشان نداده هنوز.در را باز نمیکنم...نه اینکه از گرگ بترسم،حوصله مهمان ندارم .تو کلید این در را یافته بودی که بی خبر آمدی..مگر نه این در دراز روزگاری است که قفل بوده نارا...


نارا...صدایم می زند...سکوت را می گویم...دلش برایم تنگ است...اختیارش می کنم!