نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

خواب

بیدار شو نارا.مگر نمی شنوی؟دارند می آیند...دارند می رسند...بیدار شو نارا...قدمهاشان هیبت دارد, می ترسم نارا, می ترسم.

نه, من اینجا نمی مانم.

نگاهت با من نیست نارا, گوش به من بسپار یک دم.نماز چشمانت قضا می شود.بیدار شو.قبله را باید یافت نارا...دارند می آیند.گوش کن می شنوی؟ باز دارند زمزمه را حراج می کنند.کسی دارد می آید و می خواند..." کمی با من مدارا کن..." می شنوی؟

بیدار شو نارا.صدای چکمه می آید،بوی حصار.باید رفت نارا...این شهر را بگو ارزانی خودشان باشد.بگو خاکشان بوی شرم می دهد...بگو این هوا طعم شور دارد.اینجا سیب را نتوان کاشتن نارا.مردمان این شهر عطر سیب نمی شناسند.

دارند می آیند نارا،بیدار شو.استخاره ندارد, باید رها کرد, باید گسست, به آوازشان گوش نده , مرثیه می خوانند.شکوه مکن نارا،بیدار شو.خواب که را می بینی؟ خوابت عطر یاس می دهد.پس تو یاسها را چیده بودی؟

نارا دیگر دارند می رسند...کلاغها هم آمده اند.مگر صدای نفرینشان را نمی شنوی؟ نفرینمان می کنند نارا.بگذار بکنند،بگذار بپوسند،بگذار نیست شوند...هرگز کسی برایمان دعا نکرد.لااقل بگذار نفرینمان کنند.


بیدار شو نارا،رویایت ترک می خورد.باید رفت...بیدار شو نارا..بیدار شو



                      

           

شب

باز شب شد نارا..باز سیمهای خاردار دور من می رقصند.فریاد می شوم نارا...میشنوی؟

نارا میدانی؟ روزگار فخر می فروشد.انگشتها اشاره می شوند.کسی جا می ماند.من می دانستم نارا...می دانستم
بگو نارا...بگو که آنجا هنوز هم سنگها از جنس شیشه اند...گفته بودی که هر سپیده , طلوع می شوی.پس چرا نارا؟ چرا اینجا هنوز هم شب می شود؟
سقوط می کنم  نارا...از تو...وفرود می آیم بر من...بر سخت ترین سنگفرش برگ...

نارا...باید شک کرد. به پنج انگشت دست..هزاربار هم که بشماریشان باز چهار تا می شوند...مگر نمی گفتی که صفر حقیقت دارد؟ ببین....صفر...یک ...دو...سه....چهار.من می دانستم نارا.

شرم می کنم نارا...از اینهمه برگ...نمی دانم چه حکایتی است.پاییز که می شود, ترانه ام می گیرد. دلم شعر تازه می خواهد, پر از سه نقطه های کشدار, پر از ناتمام...قافیه را گم کرده ام نارا.
از آنشب نارا...از آنشب که دور پنجره مان را دیوار کشیدند,کسی از در نمی آید.پشت این درختها پر از آدمست نارا.پر از من،پر از تو،

پاهایم سوزن سوزن می شوند...هزار بار گفته بودم نارا...این کفشها همیشه برای من تنگ بودند...
دلم آب میخواهد نارا...و خاکی که بر آن پیشانی بسایم.

باور میکنی نارا؟ که تمام می شود؟ که تمام می شویم؟ باید شک کرد نارا.باید ندید....باید نگفت... اینها چشم نیستند نارا, شیشه اند! شیشه اشک نمیریزد.بارانی نباریده.باور نکن نارا, باور نکن, رو بگردان از این جماعتِ چشم شیشه ای..

هنوز شب است اینجا, نگرانم نارا, کم کم من هم از جنس فاصله می شوم.کم کم حضور گم می شود.

آه چقدر آهسته می آیی نارا،مجال خرامیدن نیست.حوصله جاده سر می رود.باید دوید ...پاهایت گریه می کنند؟ نه نارا،درنگ نباید، باید دوید نارا...باید دوید... غیر از این باشد به سایه هایمان هم نخواهیم رسید.آنوقت جا می مانی نارا. آنجا جا می مانی...و اینجا به ما می خندند.،به شکستنت،به نبودِ بودنت،به تصویر ایستاده ات در قاب...

می دانستم نارا،من همه را می دانستم. و از این همه دانستن به نیستی رسیده ام.مپرس نارا...مپرس که من خود نمی دانم.نمی دانم که این دانسته ها از کجا می آیند.از من مپرس نارا، برایم شمع نیاور، اینجا باد می آید....

مپرس ...من نمی دانم نارا...من نمی دانم...نمی دانم....



انتظار

 

خالی شده ام نارا. خالی از تو. از درون می پوکم...باکی نیست!

دیر کرده ای نارا..قرارمان این نبود...قرار نبود پنجره زیر نگاه انتظارم خرد شود...قرار نبود این دیوارها به دلواپسی من بخندند...
آه..نارا...نارا...اینجا صدای آینه می آید...صدای برگ...دخترک آواز می خواند نارا....می شنوی؟

رویاهایم خراش برداشته اند...تصویری نمانده...اینجا کجاست نارا؟ قطار ایستگاه ما را رد کرد و ما خواب ماندیم...دریغ!

به خدا آتش می گیرم اگر باران ببارد باز...آب را می خواهم چکار؟ تا اشک هست باران به چه کار می آید؟...این بود نارا؟ این بود آنهمه دایره کشیدن؟ حالا دیگر راهی نیست...دایره بسته است...باید چرخید..

بگذار گوش کنم ...دخترک آواز می خواند هنوز...بوی چوب سوخته می آید...گرمم می شود...فقیر می شوم...فقیر از غریزه...و به قعرترین آسمانِ زمین اوج می گیرم نارا...

قرارمان این نبود...یاسها چه گناهی داشتند؟ نفس نارا....نفس را باید زنجیر کرد...والا می رود...همه می روند.هیچ می ماند و من. هیچ هم می رود نارا...قرارمان این نبود...

اینجا آفتاب هم از من رو می گیرد ...اینجا من نامحرم می شوم...اینجا بابا آب نمی دهد....پری توپ را با پا نمی زند...پری ها همه خوابند نارا...من و تو مانده ایم هنوز...من بی تو و تو با تو...

دیر کرده ای نارا...خیلی دیر...آنقدر که حتی اگر بیایی باید بازگردی...مگر نمی بینی؟ آسمان هم می خواهد خاک را ببوسد...بوسه های خاکی آسمانی می شوند نارا..ما را چه می شود؟

دیگر دایره نمی کشیم...مرکز را گم می کنیم ...فایده اش چیست؟ 

 نارا...بگذار ببویم...بوی یاس می آید...می آید اما نمی ماند...قرارمان این نبود نارا...دیر کرده ای...