نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

خلوت

در خلوتی پنهان سر باید داد،این آشناترین ترانه را نارا،در این ترانه باران سبز،و دریاوار، دل باید سپرد،به زلال یک حضور،در سکوت این فراموش ترین مرداب خیال.

نارای من.نارای ما!نارای ناسروده های ناگفتنی،نارای لحظه های نگاه و نفس،نارای اشکهای پنهانی،نارای همیشگی های آشنا،چه ستاره وار لبخند می زنی به یگانه ماهِ این آسمان غریب.

این همه شعر، این همه سیب، این همه آفتاب را در کوله باری پنهانی اسیر باید کرد.در این بازی نابرابر،روییدن،قانون شکنی است،برای آفتابی شدن اما،باید رویید،و این را،عدالت می خوانند شاید.

نارای من،در میان نگاه های گنگ این نامحرم ترین ذهن های خاکی،نقاب سیاه باید کشید،بر روشنی این آفتاب،بر اضطراب معصوم چشمهای تو،و بر سرخی گونه های عشق.

بغض هایم را کاش،فرصت گریستن بود.تا می باریدند،بر هست های پوچ،بر نیست های هیچ.در این هیاهوی گوش آزار،گویی تنها زمزمه محزون ماست که محاکمه می شود.این همه اشک برای کیست نارا؟برای من؟اشکهای من نارا،باغچه مان را سیراب می کنند،هر غروب.تو اما،بغض هایت را به گردن بیاویز،تا ببینند...تا نگویند که گریستن نمی دانست.

در خلوتی پنهان سر باید داد،این آشناترین ترانه را نارا...از این همه نور،از این همه شور،از این هوای پاک،نمیتوان گذشت.

و من، بی باران ترین ابرک این آسمان کوچک را نارا،به تمامِ خاک آن زمین،نخواهم فروخت.کوتاهترین رویای این لحظه را،به هزار هزار بیداریِ نخواهم داد.سردترین روزهای این خانه را،با شرقی ترین آفتابِ این دنیای غریبه،گرم نخواهم کرد.دنیای ما نارا،از جنس آسمان است،و همرنگ همان سرخترین سیب،که بر کهنه درخت باغ رویا،انتظار می کشد.

قدری قرار باید،نارای بیقرار من!پرده ها که برافتند،شادمانه،در خلوتی پنهان اما،سر خواهیم داد،این آشناترین ترانه را...

 

میلاد

نارای من!

یک نفس باقیست! به یک تکرار...یک دوباره...یک ورود!یک نفس باقیست نارا...به من،به تو!

این دوباره ها برای من آغاز است و برای تو هزارباره های مدام.تو دوباره نمی شناسی.تو یکبار،به یکباره،با من یکی شدی...و این یکبار را نه پایانی است و نه دوباره آغازی!

من اما، تکرار می شوم باز.و شکوفیدن از سر می گیرم، در خلوت این نوبهار...و تو، شادمان و سرخوش، این تکرار را به تماشا رفته ای.

در این دوباره، باید چشم باشیم نارا،‌پر از نگاه.باید نگاه باشیم،پر از ناگفته.و ناگفته باشیم و بمانیم ....همچنان

!بیست و یک بهار آمد و رفت، و تو هنوز اینجایی نارا.هنوز پا به پای منی.و بودنت،ماندنت،حضورت نارا...باور کردنی است!هنوز هم هستی نارا! و هنوز دلت تنگ است، می دانم!

اینبار اما،در این آغاز،تو آرامی!آرام گرفته ای نارا، در آرامش یافتن یک گمشده.و عاشقانه در امتداد سایه حضور آن آشنای دیرین، بهاری می شوی...بهاری می شویم نارا!من،تو،گمشده ها مان که پیدا ترند از خورشید!همه شکوفه می کنیم! این تکرار،این بهار،این دوباره،رنگارنگ است!

من...تو...میان این دیوارهای پوشیده از احساس،زیر نور یک شمع،گرمی دستهای آن آشنا را حس می کنیم باز.و لبخند می زنیم به دریایمان!دریایی که همیشه می ماند! اینجا همه چیز آرام است.و من در این آرامش،ازتو می رویَم...از تو بال می گیریم نارا!

یک نفس باقیست...به آغاز من.یک نگاه باقیست تا آینه.به برگ آخر رسیدیم باز...و من،در سالروز هم آهنگ شدن نفسهامان،این آخرین صفحه را،اینبار هم،به بهانه همیشه بودنت،و همیشه ماندنت، با اسم تو آذین می بندم.

نارای من،بهارت بهاری ترین باد!

 

 

مرا ببخش...

نارا مرا ببخش! من با تو قصه درد می گفتم...من با تو می شکستم، و تو نارا...شکستنی نبودی!

از آن روزهای آشنا..از آن شبهای ستاره...از آن لحظه ها برایت خواهم گفت...که هر سپیده، دخترکی با پیراهن حریر، پنجره های قصر نقره ای را می گشود.از رویاهای برفی، از آرزوهای ناچیده...

نارا مرا ببخش! رهایت نکردم هرگز، که ماندنت قانون بود. تو باید می ماندی نارا،دخترک آشنای قصه،همان است که روزی تمام دنیایش پوشیدن پیراهنی بود از جنس حریر،و به رنگ مهتاب.و اگر تو نمی ماندی، او هم نبود نارا!

آن روزها پچ پچ می شنیدیم.می گفتند تو نیستی.که دخترک خیالبافی میکند.که زمین می چرخد و ما در سکون نفسهای عمیق می کشیم...

اما بریدند نارا!و تو ،ماندی! مرا ببخش...خانه نشین شدی، می دانم.ولی رویاها نارا...آنها را تنها من داشتم و تو...تو را تنها من می شناختم و تو.تعبییر خوابهای پاییزی من، اثبات حضور تو بود.کوله بار آرزوهایم هنوز بر دوشم سنگینی می کند.آنقدر که بی تو نمی توانم،نمی خواهم نارا،که آروزی دگر بر دوش بکشم.

مرا ببخش نارا.و بمان.در همان رویای دور، و پنجره های قصر نقره ای را تو بگشا...اینبار...دگر بار...باز هم!این ها خواب نیستند نارا، تعبییر نمی شوند.اینها رویاهای بیدارند.اینها سایه به سایه حقیقت اند.من تا به کجا رفته ام؟

دلم ستاره می خواهد، بیشمار، تا شماره کنم.عروسک بی صدایم را در آغوش می فشارم.و تو را می بویم.تو را نفس می کشم.و تو هزاران بار تکرار می شوی باز،در خلوت ذهن خاموش من.

نارای من.بخواب.آرام و معصوم،میان این عروسکهای محکوم به لبخند،با تیله هایی به جای چشم،و نگاه هایی خیره به ناکجا. بخواب...در این سردترین آغوش خالی از تو،‌ و لالایی های زیرلب.

تو را می خوانم باز،از پس این غریبگی های نامانوس.تو را که آشناترینی.و بر من جاری می شوی، چون زلال آب،‌بر گلبرگ نیـلـوفر...
بمان نارا!