برگرد نارا...برگرد از این راهِ بی حصار...خورشیدکِ ما آنقدرها هم مهربان نبود!
خاطرم هست هنوز نفسهای واپسین آن فروردین را ! تقویمِ دلگرفته ی ما هنوز بر بهمن رجعت...بر خردادِ دیدار خیره مانده...و مردادِ عشق تا مردادِ گسستن را دوره می کند .این تقویم ِفراموش هم اما مثل چشمهای تو، هرگز حادثه ی گسستن را باور نکرد.هرگز از فصل های سردِ غریبگی...از روزهای کشدارِ انتظار...و از آبانِ تاریکِ گریستن گذر نکرد.تو تمامِ آن لحظه ها در خواب بودی نارا!
چشمهایت را خواب برده بود به پرستشگاهِ آرامش یک حضور...خواب هایت را باد برده بود تا بام ِ بلند همان آسمان...تا دلِ همان گندمزار...همانجا که فرشته ای، پرواز را به بالهای تشنه ی تو آموخت...و دست در دست با دستان کوچکت بر چهار خوشه ی گندم رقصید. خاطرم هست هنوز، که تو چه سرخوش و بیقرار می خواندی "بینِ ما چیزی هست،مثل یک حسِ قشنگ، بین پروانه و شمع"...
برگرد نارا...تو نمی دانستی که فرشته ها چه ساده "آدم" می شوند! تو نمی دانستی که آدمها چه نابه هنگام کوچ می کنند به سیاه...از سرزمین سپید محض...و رهایت می کنند در اوج، مابینِ لحظه ی پرواز و سقوط! تو نمی دانستی که از آدم ها تنها مترسکی می ماند...در وسعت گندمزاری نیم سوخته.
نارا...این چهار خوشه ی گندم را از دستانِ خسته ی من بگیر.چشمهای یخ زده ی این مترسک دیگر نه از پرواز می گویند و نه از رقص در گندمزار. امروز دیگر تو به شعرهای من شک می کنی و من نفس هایم را بر ضریح این بیت های بارانی گره می کنم....وای بر من نارا...وای بر تو...که نفس باشد و شعر بمیرد...وای بر ما که بر دریا بباریم و بخشکیم بر خاک. چشم های خسته ی من ثانیه های خاموشی تو را آه می کشند. دلگیرم از خورشید نارا...خاموش کن این شعله ی همیشه سرخ را.
برگرد...دست هایت را به که می سپاری؟...نه نارا...او دیگر تو را نمی شناسد...مگر در این دستهای کوچک چند سینه سرخ را میتوان سیراب کرد؟ احساس که در مشت های کوچک تو نمی ماند.باور نمی کنی...می خندی...و گونه های لطیفت دوباره سرخ می شوند، مثل گیلاس های اردیبهشت. می گویی هنوز مشت هایت را که باز کنی پر از یاس و شکوفه های سیب است؟که هنوز کفشدوزک ها بر پیراهن بهاری ات نگین های سرخ می شوند؟ که "بین ما چیزی بود، مثل یک حس قشنگ، بین پروانه و شمع"؟
شمع نارا،خاموش تر از سکوت خاطره هاست...پروانه ها سرگردانند و وسعت هیچ کاغذی یارای در بر گرفتن این غم نوشت ها را ندارد.برگرد نارا...در فصل خاموشی شمع ها، پروانه ها هم می میرند...باورم کن...یاسها خشکیده اند نارا...ببین این همان درخت سیب است، اما...
یک آرزوی کال از پنجره ی ذهن تو می گذرد...و باد این آخرین شکوفه ی سیب را هم می چیند
و عاقبت، تو باور می کنی نارا...باور می کنی که دیگر "همیشه ماندن" رمز عبور از جنگلهای غریبه ی وحشت نیست...و دست هایی که روزی تکیه گاهِ لِی لِی کردن های کودکانه ات بودند، امروز شکستنی اند و ناصبور.
باور می کنی...و چیزی شبیه هراس بر ایوان شانه هایت می نشیند. یک قدم به عقب می آیی.کسی که روبروی توست، دیگر غریبه است...این نسیم سرد از همین نگاهِ نا آشنا بر گیسوان همیشه رهای تو می وزد...بیدار می شوی شاید...می دوی..از این غریبه...تا من...و اشکهایت را باد می برد تا پشت پرچین همان تابستانِ دور.تا انتهای ناتمام جاده های گلپوش...گفته بودم نارا...گفته بودم...باور می کنی...شب می شود...من می شکنم باز...و برای هزارمین بار،هزار پاره می شوم.
احساسِ من در این سرزمین به ییلاق رفته است...برگرد نارا...بگذار این آخرین اشکهای انتظار را پای همین آبنوسِ خیال بباریم.بگذار تمام هر آنچه مان بخشید و رویاند، و هر آنچه مان سترد و سوزاند را، تا همیشه در دستهای این خاکِ خانگی رها کنیم...کنار عزیزترین روزِ آشنا از همین پاییزِ تنهایی...
ما امروز، خسته و خیس از باران تشنگی، کنار چند حرفی های آن اسم می نویسیم: "رفتنی"...من می مانم و تو، میانِ چهار خوشه ی گندم...ما می مانیم و این خانه ی متروک...و تداومِ قداستِ احساسی که هرگز، دوباره ای نخواهد داشت. این نارا،تجربه ی یک جرعه روز بود در عمق شب. اما سهم من از تو بیشتر از تمام این فصل هاست.سهم ما از شعر،بیش از این سکوت های مکتوب است...بیشتر از تمامِ آن درددل های کبود که نوشتیم و ناخوانده خشکیدند...خورشیدکِ ما آنقدرها هم مهربان نبود.
نارا...برگرد از بیراهه ی این غصه های قصه وار...از این "یکی بود" ها و "یکی نبود" های کهنه،که انگار از همان لحظه ی آغازینِ قصه، یکی به بودن محکوم است و آن دیگری به نبودن مجاز...برگرد از این کلاغهای همیشه سرگردان، که هیچ کجای قصه شان خانه ای نیست برای رسیدن...برگرد نارا...من تمام پاییز را بر بی خانمانیِ این کلاغها گریسته ام.
برگرد نارا...بیدار شو تا نفس بگیرم از غوغای کودکانه ات. دیگر جز حضورِ تو، چیزی در این تاریکیِ ناگزیر نخواهم یافت...خسته ام از انتظار های یلدایی.پروانه ها هم پر کشیدند از پشت این روزمرگی های سنگی..بیدار شو...سبُک قدمهای تو هنوز در هوای لِی لِی و شماره کردن خانه های گچی می دوند...خانه های خالی...فروردین...مرداد...بهمن...خرداد...آذر...و تو، باز هم بر این تقویمِ از پیش خط خورده سرمشق می نویسی...سبز...صورتی...نارنجی!
تو هنوز هم نفس می کشی نارا...هنوز حجم کوچک دستانت پر از باران است، برای تشنگی سینه سرخ ها.و من همیشه پیش مهربانی تو کوچک می شوم،مثل دستای تو کنار دستهای من. مثل قدمهایت بر ساحل نقش آفرینِ خاطره...
تو همیشه مهربان بودی نارا.حتی وقتی محبوس سردرگمی های من بر این اتاقک خاکِ گرفته دیوار نویسی می کردی...حتی وقتی از پشت شیشه های یخ زده ی انتظار، نگاه بهارت ات نثار سنگ فرشهای برف گرفته می شد. حتی وقتی آن خودی ترین غریبه...همان که همزادِ ازلی اش می خواندیم، لطافت دستانت را پس زد...بر لبخند زلالت خط کشید... و تو را بیرحمانه شکست...تو مهربان بودی نارا...و نمی دانستی که بهترینِ ما، اینگونه مرگبار، به ما بد خواهد کرد...و من چه سخت باور کردم، که این روزگارِ ناگوار، یادگارِ حضورِ نیمه تمامِ اوست.
گناهِ تو چه بود نارا، جز سادگی های کودکانه...جز رویا بافی های شیرین...جز ریشه دواندن در این خاکِ خلوت...جز ماندن...به کدام گناهِ ناکرده شکستی؟ گوشواره های مهتابی ات را در سیاهچالِ کدام خاطره گم کردی؟
من با تو، از گریه های مدام، از دلهره های تیره گذر خواهم کرد...من می مانم...و تو نیز...با چهار خوشه ی گندم در دست...تا باور کنند که ماندن، افسانه نیست.تا بدانند که نارای من، هنوز هم نفس می کشد...
بیدار شو نارا...نارای معصومِ من! تو نفس می کشی هنوز...برگرد...هیچ کس، تو را از من نخواهد گرفت...تو نفس می کشی...قلبِ کوچکت هنوز هم می تپد...نارا صدایم کن...بیدار شو...در من جان بگیر...با من بمان!
نارا...نارا جان، مرا می شنوی؟
تو نفس می کشی...نارای من نفس می کشد هنوز...
نفس می کشد هنوز...
نفس می کشد...
نفس می...
...
...
...نارا؟؟
وب زیبا و قشنگی داری تازه مشکی رنگ عشقه
من بی راهه میروم
راه را که میداند
چراغ ها خاموش است
شب تا خورده
محیط باز دایره هم
گوشه خورده است
من بی راهه میروم
راه را که میداند
دو خط موازی چرخ
از هم دور می شوند
میان سنگ فاصله می افتد
آب می جوشد
و راه میگیرد
به او می نگرم
از او می پرسم
توان گوشم نیست
بلند می خواند
نفس می کشد از خاک
ورد پای سفید
در مسیر شاخه تاک
از او می پرسم
توان گوشم نیست
صدای او نرمست
و در بین شاخه ها جا می ماند
باد می وزد
دو دست مگیرد
دو بال می دهدم
قاصدک ز شاخه می شکفد
ز باغ می گزرد
به سویش بال خواهم زد
از او خواهم پرسید
کجا خواهد رفت
راه را که می داند
به بند رخت آرزویی می پیچد
میان یک دست
دو بالم هست
هنوز در بادم
شاید از او باید پرسید
راه راکه می داند
صدایش سخت است
نفس زنان کجا می تازد
به سخره ای بلند می خورد
می شکند
نسیم می پیچد
سخره می لرزد
ز جایی می خیزد
به راه می افتد
نکند راه را می داند
از اوج می اید
زمین مینگرد
مسیر او پر از
ذرات معلق خاطره است
که گرد می شود
به تن پوش هوا
خورد می شود
به نرمی خاک
به تکه تکه ادراک
لمس می کنم
پوست زمین ترد است
جوانه سرک می کشد
به آسمان می نگرد
به خورشیدی گرم
ز آب روح می گیرد
نسیم را به آغوش می خواند
هوای خاک را می نوشد
و از میان تکه های سنگ می روید
از او خواهم پرسید
راه را که می داند
اگر چه جوانه است
اما شاید او راه را می داند
هنوز اول راهم راه نزدیک نیست
میان خاطره من تا روشنایی چشم شما
چقدر فاصله مانده
برای راه نیست برای پا هم نیست
دلم به حال فانوس می سوزد
چقدر عمر خواهد کرد
شبی تاریک است
چقدر عمر خواهد کرد؟
...
سلام زیبا بود / هرچند آپتون از خیلی وقت پیشه /
خوشحال میشم به منم یه سری بزنی
سلام نیلوفر جان...
مگه میشه دوست خوبم رو نشناسم..نمی دونستم وبلاگ داری..
نوشته های زیبایی داری..
من ترانه هام رو کامل نمی زارم تو وبلاگ..اما یه کار کلاسیکم رو گذاشتم...دوست داشتی بخون..
مواظب خودت باش عزیزم..
توی رویای قدیمی
بین کوچه باغ غربت
دست چینه های حسرت
واسه موندن واسه صحبت
تنم اینجا دلم اونجا
مثله ماهی بیرون از آب
غم دوریت این صبوری
گل یخ تو روز آفتاب
دل دیوارای خونه
داره اینجا میمیره
صدای کوچه اسیره
نفس پنجره گیره
تو نباشی همه دنیام
یه حبابه روی آبه
مثله ذورق شکسته
توی چنگ موج اسیره
وقتی نیستی
همه هستیم
یه دفعه به باد میره
هرچی ساخته بودم اما
به دل سراب میره
با گل یاس و بنفشه
میشینم منتظر تو
چشم اونا تر بارون
بغض من صدای ناودون
توی رویای قدیمی
بین کوچه باغ غربت
دست چینه های حسرت
واسه موندن واسه صحبت
:)
سلام
این آخرین کاری بود که به نظرم رسید
خیلی جالبه
من نمیتونم یاهو میلم رو باز کنم.
قسمت کامنت روزمرّگی هاتون رو هم همینطور
تصمیم گرفتم اینجا پیام بذارم
امیدوارم بخونید.
دور از ادب بود که عید رو بهتون تبریک نگم
عیدتون مبارک و نماز و روزه هاتون قبول
آخ پس من کلی بی ادبی کردم :))))) عید شما هم مبارک با تاخیر
قبول باشه :)
با من بخوان
سرود سروهای بلند
زمزمه نفسهای رود
کوهستان های پوشیده از برف
و پرنده نشسته بر شاخه را
با من ببین بلندی قله نشینان را
که ابر می ریسند
تناب آرزوها را
و در آن هنگام
که در پهنه ی زیبای لاله های وحشی
قدم میزنیم با من بچین
شاخه های محبت را
نگاهت غروب را می چشد
ایستاده ای چون ساقه ای تازه رشت
ومن در کنار تو می رقصم
مانند قاصدک
پروانه ای در اوج
می بافم برایت گردنبندی
از نگین لاله های نارنجی و سرخ
به پیش تو می آیم
تا تو را ببینم و بر گردن تو به آویزم
چشمان تو را می بینم
اما تو
نه خوانده ای
نه دیده ای
و نه چیده ای
تو فقط گریسته ای
و من دوباره در دنیای کاغذیم گم می شوم
سلام
خیلی یه دفعه غیبت زد. هنوز ایرانی یا رفتی
سلام. خیلی وقته برگشتم. براتون أف هم گذاشتم
سلام نیلوفر جان وب خیلی قشنگی داری
خوشحال میشم یه سری هم به من بزنی
بای
اینجا دوباره من
آنجا را نمی دانم
باز از تو می خوانم
آنجا را نمی دانم
اینجا هوا ابریست
کز کرده خورشیدش
گل در غم افتاده
از داغ گلبرگش
هر پنجره را بسته می بینم
آنجا را نمی دانم
اینجا تمام عشق ها
ته مانده در رویا
دیریست با ما نیست
پرواز آواها
چشمان ما خالیست
از نور امید ها
فردا فرو مانده
در لایه های راه
پروانه پر بسته
از اوج این دیوار
اینجا هوا سرد است
لب ها به هم مانده
شوقی دگر نیستش
در اول دیدار
انگشت هایم را
من میشمارم باز
یادم می ماند
ده نقطه سرما
دن دان های من
با هم نزا دارند
با هم می کوبند
بر هم می تازند
من تنها ماندم
در حجم این یخ ها
باز از تو می خوانم
آنجا را نمی دانم
و تمام راه ها باز می رسیدند به درخت به یک آرزو
و تو هیچ وقت نخواهی فهمید حرفهایی را که در گوش من می گفت امروز دیوانه وار می رقصیدم بر موم نارنجی سرخ سفید و یک خط خاکستری
درخت آرزو دیگه میگه نمیده...
من برای تو بی آزارم
از چه میترسی
چرا چشم هایم را زنجیر کرده ای
خورشیدی نیست
کسی به زنجیر نیست
این خورشیده که به زنجیره
سلام..
برای هیچکس به روز شد
سلامی دوباره
گلم خیلی خوشحال شدم که شعرم رو دوست داشتی و ممنونم که اومدی..
نه اون کار من نیست..برای روزبه بمانی هستش..برای آهنگ تردید خانم هلن...
می تونم لینکت رو در وبلاگم بزارم؟بگو با چه اسمی..
سلام نیلوفر جان
تو شاید نیلوفری باشی که از مرداب دزدینت ولی می دونستی ریشه های نیلوفر بسیار بزرگند، پس نظر من را دربارۀ این خاک بدون:
باز چشمم به مهتاب افتاد و یاد خودمان افتادم، گرگ؛ گرگ های دو پا که صورتکی از انسان بر چهر های خود نهادیم؛ خداوندا ای کاش مارا گرگ های درنده می آفریدی که هم بستگی در میان مان استوار می ماند. ما درنده های هستیم که به خود نیز رهم نمی کنیم، با چنان ولئی یکدیگر را تیکه تیکه می کنیم که مانند در خلقت ندارد، و بدبختی ما از آن جا شروع می شود که با پوزهای خونی به هم فخر می فروشیم که ما گرگ هستیم.
خداوند زمانی که برای بار دوم خواست انسان را خلق کند به فرشتگان دستور داد که خاک برایم آماده کنید، فرشتگان مبهت ماندند و از حق پرسیدند: پروردگارا باز می خواهید آدم را خلق کنید؟!!!، حق فرمود که این بار تفاوتی در آن است!!!!. به درستی که فرقی وجود دارد، خداوند بره های آفرید در لباسی از آدمیزاد که میان ما درندگان فرستاد، خداوند می خواست درندگانی که آفریده است را با این خلقت به ذات خود برگرداند؛ افسوس که ذاتِ ما از ذات درنده است و تنها شکار های لذیذ پیدا کردیم.
کلاس درس
صف سوم
کنار پنجره ای باز
دوباره درس
درس نقطه ها و خط هابود
و استادی به شیرینی یک قهوه
به جان تابلو ها می رفت
درون ذهن به یک جمله بپردازید
و در یک محتوا چند حرف
و راه راست هر خط را
به گمراهی بیندازید
تمام بچه ها
حرف های استاد را
به جان دل بیاموختند
صدای خرچ خرچ پفک آمد
گمانم او بیشتر ز هرکس جمله را فهمید
گراف نرم در دستم
ویک کاغذ مرا می خواند
ن مثله نان و سبزی
چقدر این جمله آشنا بود
از آن حرف های سهراب بود
که خورشید در میان کاسه آب
یک نقطه
و گرداگرد او امواج از یک خط و یک ضربه
ی مثله یاس کمی احساس
کنارش برف یلدایی
یه روز لوس یه دوتایی
به وقت بازی نرد
کمی چایی
خطوط مارپیچ جای هر مهره
و نقطه های گرداگرد
ل لج بازی سر سختی کمی هم ترس
چراغ ها را
که خاموش کرد
صدای هر نفس
در عمق فریاد بود
صدای خرده های شیشه می آمد
و یک سایه
به راه افتاد
تمام آرزوهایش
فقط تا انتهای راه رو می رفت
صدا نزدیک تر می گشت
و سایه نورمهتابی را
در خود می بلعید
دگر راه فراری نیست
و حق حق های او
سایه را نزدیک تر میکرد
میان پلک های نیمه باز او
سه خط پیدا
و یک جمله در ذهنش
برای خارج شدن از راه رو ها
به دنبال خط بالا برو
تا نقطه آزادی از وحشت
تمام حنجره ی من
به یک باره فرو پاشید
چرا نیشکون میگیری
کجا هستی
حواست هست
استاد تو را زیر نظر دارد
کمی آرام تر آدامس را
در فک خود چرخان
مگر در سینما هستی
خداوندت بیامورزد
اتود هایت کجا هستند
چه اسمی انتخاب کردی
بجنب تا سوزنش باز گیر نیفتاده
ومیخ دانش خود را
به تخته های ذهن مال نگنجانده
خندیدم
نه از حرفش
که بر افکار بی افسار خندیدم
شروع نقطه رویا
وخط آرزوهایم
شروع کردم
شاید دیر.......
سلام گلم..
آره روزبه خیلی زیبا می نویسه..اتفاقا این هفته که رفته بودم خانه ترانه یک کار جدید خوندش...اینقد قشنگ بود!جات خیلی خالی بود..
اینجا شکلک گل نداره..
واسه ت می نویسم گل
تو به من میگی تموم کن
آخه من شروع نکردم
حتی وقت سکوت هم
میگی که دیونت کردم
به خدا منم مثله تو
تو نگاهم پر آهه
دلم از دنیا گرفته
ولی دیوارم کوتاه
فاصله بین من و تو
مثله دنیای کویره
هرچه قدر میری همینه
اینگاری که ته نداره
وقتی ناراحتی از من
دنیاهم برام کوچیکه
می خوام هرچی آسمونه
واسه این غروب بگیره
خسته از بگو مگو ها
وقتی چشماتو می بندی
دلمو میدم به دریات
هرچی هست توی قلبم
می خونم با خط چشمات
می دونم من نبودم نتونستم
اونجوری باشم که دنیارو می دیدی
نه نبودم نتونستم
ولی اینم من همینم
اونیکه پای غصه هات میشینه
وقتی حتی هرچی میگی
اون فقط تورو میبینه
مثله فانوس تو دریا
چشم به راه تو میشینه
وقتی چشماتو می بندی
دلمو میدم به دریات
هرچی هست توی قلبم
می خونم با خط چشمات
وقتی.....چشماتو می بندی
سلام گل نیلوفر.دختر واقعا خسته نباشی خانومی بقدری زیبا دلنشین بود از ۲ ماه پیش وقتی با سایت قشنگت آشنا شدم نتونستم از کنارش به راحتی رد بشم.از اول نوشتهات رو خوندم تا الان که امشب ساعت ۲۲:۱۱ شب روز ۲۶ مهر ماه ۸۸ تمومش کردم.میبخشید کمی خودمونی شدم.ولی انقدر قشنگ نوشته بودی که مثل اینکه تمام حرفای دلمو میدونستی وبقدری احساس نزدیکی بهت کردم که نارا نیلوفر از وجود خودم شدند.دست مریضا دختر.
هر آمدنی رفتنی دارد و هر تابشی هم بازتابشی...
روزی که با این محله آشنا شدم ،هیچ فکر نمی کردم که دوسته به این خوبی پیدا بشه . با این فاصله ها، با هم بودن و سعی کردنها
که لحظه های قسنگی رو در کنار این وبلاگ بگذرونم یه محله ی با صفا
توی این مدت خاطرات زیادی به وجود آمد،پر از حس های مختلف ،شادی،هیجان،غم،نگرانی،انتظار فرج ...، از خیلی هاش درس گرفتم و خیلی های دیگه اش هم باقی می مونه.
اگه حرف بی ربطی زدم به بزرگواری خودت ببخش و حلالم کن ...
همش دلم میخواست پا تو خونه کسی بزارم تا واگیر داشته باشه خونش تا منم مبطلا بشم که شدم
چیکار کردی با دل ما
تقدیم تو نازنینم
کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانیست از زلال چشمهایش تر شویم
کاش شب وقتی تنها می شویم با خدای یاس ها خلوت کنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق ، رد پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش ، یک گره از کار دل ها وا کنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر مهربانی تر آسمانی تر کنیم
کاش در نقاشی دیدار مان شوق ها را ارغوانی تر کنیم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم
سلام
مرسی...........
من خیلی گیج شدم...یعنی الان شما کی هستین؟ می شناسمتون؟؟؟؟ یا نه؟
داره اون چشمهای تو
دل لحظه هامو بارون می زنه
حالا که چتری ندارم تو بزن
ولی این خاک دیگه شستن نداره
توی این هوای بد فکر رفتنم زده
خسته شد این دلم از بس با نگاهش پر زده
میزنم پای پیاده تنمو به جاده خیس
همه از خیالت رفتن
توی راه هیچ کسی نیس.......
هوووووو نیا جولو میخورمت نه بابا نترس دندونامو کرم خورده... باشی باشی باشی من چشم میزارم!!!!!!!! ای بابا یه جوری نگاه میکنی انگار بچه پرو ندیدی
کجای دختر کبریت فروش کبریتاتو نفروش من خودم نی نای نا نای.....فشار ترمه جدی نگیر......
دختر کبریت فروش...کوزت..حنا...همه رو پایه م!
سلام سپیده جان خوبی من توی سایت ترانه که پیام داده بودی با وبت آشنا شدم خیلی وب باحالی داری ایول یه سرم به من بزن خوشحال میشم نظر بدی منتظرم
سپیده کیه؟؟؟؟؟؟؟؟
گل کاغذیو دادی دستم
گفتی وای وای از بوش مستم
من دیونه کی چه میدونه
گلا گذاشتم توی گل خونه
من ساده و اون سادگیا
توی شیطون اون شیطونیا
می گفتی چشم بزار قایم می شم
تو بگردی من پیدا می شم
تا می خواستم تورو پیدات کنم
میگفتی قبول نیست کلک زدم
چشماتو الکی خیس میکردی
می گفتی وای وای گریه کردی
بهت میگفتم عروسک نازی
بیا دوباره بریم بازی
میگفتی من دیگه عروسکت نیستم
برو دیگه من کاریت ندارم
وقتی می خواستم نازت کنم
می گفتی قهر قهر باهات بدم
من می دونستم دروغ میگی
بهت میگفتم دوست دارم
تو میگفتی بهت دروغ نمیگم
برو اصلا دیگه دوست ندارم
می نشستمو هی گریه میکردم
با دل کوچیکم غصه میخوردم
آروم آروم میومدی کنار م
میگفتی خیلی دوست دارم
گل کاغذیو دادی دستم
گفتی وای وای از بوش مستم
من دیونه کی چه میدونه
گلا گذاشتم توی گل خونه
.......!
سلام
طولانی بود اما ارزش خوندنش رو داشت.
دروود و سپاس به خاطر حضور سبزتان در وبلاگ نبض ترانه.
بسیار زیبا بود خیلی لذت بردم.
در مورد کلیپ سامان آرسته تا حدودی با شما موافقم به دلایل خاصی من و علیرضا روزگار این آهنگ رو به سامان تقدیم کردیم و به شدت با قسمت هایی که ترانه اشتباه خوانده شده مخالفم ( چرا با وجود آهنگ شاهد سامان اشتباه خواندخ نمیدانم!)آهنگ هرگز نشد رو بعد از علیرضا ۸ نفر دیگر هم به بدون اجازه اجرا کرده بودند.
ترانه های شما رو از کجا بخونم؟
برای هیچکس به روز شد
نیلوفر با من در ارتباط باش کار مهمی باهات دارم...idie man: samir_arter
سلام نمیدونم چطوری اومدم تو وبتون اما با چشای گریون اومدم تا بمونم تا آورم شم
آنتونی رابینز : زندگی را همان گونه که هست بپذیرید؛ در این زمان است که آرزو محو می شود. سعی کنید همیشه شاد باشید، بدون اینکه برای این شادی دلیل خاصی وجود داشته باشد و اینگونه است که به آرامش می رسید. www.return2heaven.net
من کجا رسیده بودم
پای این غصه غمگین
لب تاریکی مرداب
خواب نیلوفر در آب
من کجا رسیده بودم
که نه آدم که نه هوا
که نه سیب فریب رفتن
ای تو ای نیلوفر رویای مرداب
ای تو ای گل روئیده در آب
تو بگو نفس خاکو می گیرم
عطر مهتابو میارم
واسه نرمی تن تو یه حریرازابرمی بافم
نقش آینه رو با چشمهای خیسم من می دزدم
تو بگو من چه جوری توی آب پا بگیرم
اگه حتی این یه خوابه
من می خوام خواب تو باشم
اگه مرداب مرگ آبه
من می خوام مرده باشم
من می خوام باتو باشم
من می خوام از تو باشم
اگه حتی این یه خوابه
من می خوام خواب تو باشم
قبلی رو درج نکن ممنونم
شرمنده حواسم نبود...
سلام ای بابا دشمنتون شرمنده ....من شرمنده ام شعرام که درست حسابی نیستن فقط میایم اسباب زحمتتون می شیم راستیتش دلمونم تنگ شده بود
خوشحال شدم و زودکی برم برا من راسته که کم آی و خوش آی زیادیمون دردو سریم ...
:))))))
چیزی نمیتونم بگم چون من یک تازه کارم ولی متن خیلی قشنگی بود
سلام خوبین ؟
از امید ایرانمهر خبر دارین ( اوهام محرمانه )
ممنون می شم جوابمو بدین ...!
bonjur madmazel ! ehsase shoma ghabele tahsin , va matn e shoma shayesteye loghat e ahsant