نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

نیلوفر سپید

**اگر به هر نحوی قصد استفاده از نوشته های من رو دارین،لطفا اول به من اطلاع بدین.™ NEELOOFAR**

برگرد

برگرد نارا...برگرد از این راهِ بی حصار...خورشیدکِ ما آنقدرها هم مهربان نبود!

خاطرم هست هنوز نفسهای واپسین آن فروردین را ! تقویمِ دلگرفته ی ما هنوز بر بهمن رجعت...بر خردادِ‌ دیدار خیره مانده...و مردادِ عشق تا مردادِ گسستن را دوره می کند .این تقویم ِفراموش هم اما مثل چشمهای تو، هرگز حادثه ی گسستن را باور نکرد.هرگز از فصل های سردِ غریبگی...از روزهای کشدارِ‌ انتظار...و از آبانِ تاریکِ گریستن گذر نکرد.تو تمامِ آن لحظه ها در خواب بودی نارا!

چشمهایت را خواب برده بود به پرستشگاهِ آرامش یک حضور...خواب هایت را باد برده بود تا بام ِ بلند همان آسمان...تا دلِ همان گندمزار...همانجا که فرشته ای، پرواز را به بالهای تشنه ی تو آموخت...و دست در دست با دستان کوچکت بر چهار خوشه ی گندم رقصید. خاطرم هست هنوز، که تو چه سرخوش و بیقرار می خواندی "بینِ ما چیزی هست،مثل یک حسِ قشنگ، بین پروانه و شمع"...

برگرد نارا...تو نمی دانستی که فرشته ها چه ساده "آدم" می شوند! تو نمی دانستی که آدمها چه نابه هنگام کوچ می کنند به سیاه...از سرزمین سپید محض...و رهایت می کنند در اوج، مابینِ لحظه ی پرواز و سقوط! تو نمی دانستی که از آدم ها تنها مترسکی می ماند...در وسعت گندمزاری نیم سوخته.

نارا...این چهار خوشه ی گندم را از دستانِ خسته ی من بگیر.چشمهای یخ زده ی این مترسک دیگر نه از پرواز می گویند و نه از رقص در گندمزار. امروز دیگر تو به شعرهای من شک می کنی و من نفس هایم را بر ضریح این بیت های بارانی گره می کنم....وای بر من نارا...وای بر تو...که نفس باشد و شعر بمیرد...وای بر ما که بر دریا بباریم و بخشکیم بر خاک. چشم های خسته ی من ثانیه های خاموشی تو را آه می کشند. دلگیرم از خورشید نارا...خاموش کن این شعله ی همیشه سرخ را.

برگرد...دست هایت را به که می سپاری؟...نه نارا...او دیگر تو را نمی شناسد...مگر در این دستهای کوچک چند سینه سرخ را میتوان سیراب کرد؟ احساس که در مشت های کوچک تو نمی ماند.باور نمی کنی...می خندی...و گونه های لطیفت دوباره سرخ می شوند، مثل گیلاس های اردیبهشت. می گویی هنوز مشت هایت را که باز کنی پر از یاس و شکوفه های سیب است؟که هنوز کفشدوزک ها بر پیراهن بهاری ات نگین های سرخ می شوند؟ که "بین ما چیزی بود، مثل یک حس قشنگ، بین پروانه و شمع"؟

شمع نارا،خاموش تر از سکوت خاطره هاست...پروانه ها سرگردانند و وسعت هیچ کاغذی یارای در بر گرفتن این غم نوشت ها را ندارد.برگرد نارا...در فصل خاموشی شمع ها، پروانه ها هم می میرند...باورم کن...یاسها خشکیده اند نارا...ببین این همان درخت سیب است، اما...

یک آرزوی کال از پنجره ی ذهن تو می گذرد...و باد این آخرین شکوفه ی سیب را هم می چیند

و عاقبت، تو باور می کنی نارا...باور می کنی که دیگر "همیشه ماندن" رمز عبور از جنگلهای غریبه ی وحشت نیست...و دست هایی که روزی تکیه گاهِ لِی لِی کردن های کودکانه ات بودند، امروز شکستنی اند و ناصبور.

باور می کنی...و چیزی شبیه هراس بر ایوان شانه هایت می نشیند. یک قدم به عقب می آیی.کسی که روبروی توست، دیگر غریبه است...این نسیم سرد از همین نگاهِ نا آشنا بر گیسوان همیشه رهای تو می وزد...بیدار می شوی شاید...می دوی..از این غریبه...تا من...و اشکهایت را باد می برد تا پشت پرچین همان تابستانِ دور.تا انتهای ناتمام جاده های گلپوش...گفته بودم نارا...گفته بودم...باور می کنی...شب می شود...من می شکنم باز...و برای هزارمین بار،هزار پاره می شوم.

احساسِ من در این سرزمین به ییلاق رفته است...برگرد نارا...بگذار این آخرین اشکهای انتظار را پای همین آبنوسِ خیال بباریم.بگذار تمام هر آنچه مان بخشید و رویاند، و هر آنچه مان سترد و سوزاند را، تا همیشه در دستهای این خاکِ خانگی رها کنیم...کنار عزیزترین روزِ آشنا از همین پاییزِ تنهایی...

ما امروز، خسته و خیس از باران تشنگی، کنار چند حرفی های آن اسم می نویسیم: "رفتنی"...من می مانم و تو، میانِ چهار خوشه ی گندم...ما می مانیم و این خانه ی متروک...و تداومِ قداستِ احساسی که هرگز، دوباره ای نخواهد داشت. این نارا،تجربه ی یک جرعه روز بود در عمق شب. اما سهم من از تو بیشتر از تمام این فصل هاست.سهم ما از شعر،بیش از این سکوت های مکتوب است...بیشتر از تمامِ آن درددل های کبود که نوشتیم و ناخوانده خشکیدند...خورشیدکِ ما آنقدرها هم مهربان نبود.

نارا...برگرد از بیراهه ی این غصه های قصه وار...از این "یکی بود" ها و "یکی نبود" های کهنه،که انگار از همان لحظه ی آغازینِ قصه، یکی به بودن محکوم است و آن دیگری به نبودن مجاز...برگرد از این کلاغهای همیشه سرگردان، که هیچ کجای قصه شان خانه ای نیست برای رسیدن...برگرد نارا...من تمام پاییز را بر بی خانمانیِ این کلاغها گریسته ام.

برگرد نارا...بیدار شو تا نفس بگیرم از غوغای کودکانه ات. دیگر جز حضورِ تو، چیزی در این تاریکیِ ناگزیر نخواهم یافت...خسته ام از انتظار های یلدایی.پروانه ها هم پر کشیدند از پشت این روزمرگی های سنگی..بیدار شو...سبُک قدمهای تو هنوز در هوای لِی لِی و شماره کردن خانه های گچی می دوند...خانه های خالی...فروردین...مرداد...بهمن...خرداد...آذر...و تو، باز هم بر این تقویمِ از پیش خط خورده سرمشق می نویسی...سبز...صورتی...نارنجی!

تو هنوز هم نفس می کشی نارا...هنوز حجم کوچک دستانت پر از باران است، برای تشنگی سینه سرخ ها.و من همیشه پیش مهربانی تو کوچک می شوم،مثل دستای تو کنار دستهای من. مثل قدمهایت بر ساحل نقش آفرینِ خاطره...

تو همیشه مهربان بودی نارا.حتی وقتی محبوس سردرگمی های من بر این اتاقک خاکِ گرفته دیوار نویسی می کردی...حتی وقتی از پشت شیشه های یخ زده ی انتظار، نگاه بهارت ات نثار سنگ فرشهای برف گرفته می شد. حتی وقتی آن خودی ترین غریبه...همان که همزادِ ازلی اش می خواندیم، لطافت دستانت را پس زد...بر لبخند‍‍ زلالت خط کشید... و تو را بیرحمانه شکست...تو مهربان بودی نارا...و نمی دانستی که بهترینِ ما، اینگونه مرگبار، به ما بد خواهد کرد...و من چه سخت باور کردم، که این روزگارِ ناگوار، یادگارِ حضورِ‌ نیمه تمامِ اوست.

گناهِ تو چه بود نارا، جز سادگی های کودکانه...جز رویا بافی های شیرین...جز ریشه دواندن در این خاکِ خلوت...جز ماندن...به کدام گناهِ ناکرده شکستی؟ گوشواره های مهتابی ات را در سیاهچالِ کدام خاطره گم کردی؟

من با تو، از گریه های مدام، از دلهره های تیره گذر خواهم کرد...من می مانم...و تو نیز...با چهار خوشه ی گندم در دست...تا باور کنند که ماندن، ‌افسانه نیست.تا بدانند که نارای من، هنوز هم نفس می کشد...

بیدار شو نارا...نارای معصومِ من! تو نفس می کشی هنوز...برگرد...هیچ کس، تو را از من نخواهد گرفت...تو نفس می کشی...قلبِ کوچکت هنوز هم می تپد...نارا صدایم کن...بیدار شو...در من جان بگیر...با من بمان!

نارا...نارا جان، مرا می شنوی؟

تو نفس می کشی...نارای من نفس می کشد هنوز...

نفس می کشد هنوز...

نفس می کشد...

نفس می...

...

...

...نارا؟؟

                  

نظرات 133 + ارسال نظر
م ا ن ت ا ن ا یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ http://aazz.blogfa.com

.......هی دست نارا بگیر بیا
..........................اینجا برایت باید آشنا باشد
.............................تو خودت حدس بزن!

دلخوری یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:01 ق.ظ

سلام خانم محترم .
با عرض پوزش از بابت کپی که از نوشته های شما شده بود .. راستش وبلاگ من به جز خودم توسط شخص دیگه ای هم آپ میشه و من از اینکه بدون اجازه این کار صورت گرفته عذر خواهی میکنم .
ببخشید

صبا دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ق.ظ http://sabaafshar.blogfa.com

سلام نیلوفر خانوم
من اون شعر رو توی یه وبلاگ دیگه دیدم و خوشم اومد و از وبلاگ شما برداشتم احتمالا اون وبلاگ نویس شعر رو تغییر داده

در ضمن نظر هر کسی برای خودش مهمه کاش شما لنگی ها یاد میگرفتین که اینقدر الکی حرف نزنین

متاسفم که شعرام همینجوری اینور اونور کپی شده

در ضمن ا س ت ق ل ا ل سورخه :)

مهراب سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:58 ق.ظ http://mehrab.blogsky.com

سلام


به نظر شما در مورد اشعاری از مولانا نیازمندم

متشکرم

مهراب سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:59 ق.ظ http://mehrab.blogsky.com

سلام اگه اجازه بدین شما رو لینک کنم

منتظر جواب شما هستم

شاد شاد باشی

مردی که شبیه هیچ کس نیست سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:01 ق.ظ http://dodle.blogsky.com

سلام دوست من زیبا مینویسین

به نظر شما در مورد نوشته هایم نیازمندم

متشکر میشم اگه نظر بدین

نیما دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.chesh3fid.blogfa.com

سلام وبلاگ زیبایی دارید امیدوارم همیشه موفق باشید
یه سر به من هم بزنید اگر با تبادل لینک موافقی خبرم کن

م.رضا شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:33 ق.ظ http://www.hoarymind.blogfa.com

سلام
گلم
ننوشته ایی دیری
و
سکوت آفتاب نمی کند
بگو ترانه ایی چیزی شاید
شاد ازتو دلش آزاد گردد .
برای مهتاب و نارا

کسرا جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ق.ظ http://www.sam-maral.blogfa.com

سلام
هنوز هم که نارا ادامه داره
موفق باشی نیلوفر جون
در ضمن قیافتم عین گل نیلوفر لطیف و نازه

راستی اگه البوم شادمهر با کیفیت خوب میخوای یه لینک اینجا برات میذارم.مال یه انجمنه.کافیه وقتی واردش شدی یه لحظه ثبت نام کنی و عضو شی تا لینکا برات به نمایش در بیاد.
موفق باشی گلم

کسرا جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:10 ق.ظ http://www.sam-maral.blogfa.com

http://forum.rayanet.com/showthread.php?p=176297#post176297

اینم لینک
من خودم مدیر تاپیک موسیقی این انجمن هستم
هر وقت اهنگی خواستی بهم بگو
لینکشو بهت میدم

[ بدون نام ] جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ http://www.tolouaskari.persianblog.ir

سلام امیدوارم به کلبه ما هم یه سری بزنین فکر کنم به یک بار دیدنش بیارزه

سعیدرضا خساره شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ب.ظ http://www.paizeziba.persianblog.ir

موفق باشی دوست من

عرشیا عشقی دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:20 ب.ظ http://eshghi.tk

سلام
ترانه ی شما در پیله های شیشه ای رو خوندم
استعداد خوبی دارین
واسه تون آرزوی موفقیت می کنم
وقت خوش

foad جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ق.ظ http://foadzokaei.blogfa.com

سلام نیلوفر خانم
از اشنایی باهاتون خوشحالم
با تبادل لینک چطورید؟

Moly سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ب.ظ http://www.webmoly.com

سخن هاست،
نمی یارم گفتن،
ثلثی گفته شد.

امین کاشانی یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.aminkashani.com

سلام
خوبید؟
خوشحال می شم نظرتون رو بدونم

یاسمن یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام نیلوفر جون وب قشنگی داری
من آدرس تو رو در وبلاگ عاشقان احسان پید ا کردم
از کجا مطلع شدی؟
اگه منو در یاهم ادد کنی کمی با هم و با نوشته هات آشنا بشم خوشحال میشم

شاید ... یه حرامزاده ای همچون ادم باش سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام نیلوفر عزیزم
...........
رویش بر دریا میسر نشد
بر مرداب روییدیم
این منش نیلوفر است ..........
.................................................................
میدونی نیلفر گلم
دوس دارم مثل نیلوفرز مقاوم باشی ولی ...
من خودم یه ادمی بودم که همش خنده ...همش عشق ...همش کوه ..همش کوفت و همش زهر مار
خیلی حالا دیگه شدم
همش خونه
همش خونه
همش خونه و همش زهرهای مار بیشتر
دیگه از اون شور و نشاط اثری نیست
تا اینکه چشمم باز شد دیدم همش خونه
همش کشت و کشتار
همش قتل و غارت
همش تجاوز به نام دین و اسلام و ایین
همش ...
هزاران کوفت دیگر
تا خواستم بنویسم گفتند کافر
تا خواستم بخوانم گفتند کافر
تا خواستم هر غلطی بکنم یه چاله یشرعی و خدا و پیغمبری گذاشتن جلوم
دیگه داغون شدم
حالا میدونی شدم چی ....؟
حالا شدم زهر
زهر
زهر
چقدر دنیا کوچیکه
...........................................
نه در ان دنیای دل رحم رحم
انقدر ازاد بودم
که در ان شکر کنم من به خدا ...
نه در این دنیای بی رحم زمان
میتوانم شعرم را اسوده خلق کنم
من گرفتا ر بلایم
من گرفتار کمی خشم خدایم
من سرباز ناخلف این خاک
نطفه ی گند حقیقت
زاده ی کفر و خطایم

:-(
چرا همه داغونن؟
مردابم خیلی سرده
چرا صبح نمیشه؟؟؟؟؟؟

حمید دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:24 ق.ظ http://www.mums.ac.ir/ch_sarakhs/fa/admin

زیبا

shopolak سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:04 ق.ظ http://www.shopolak.blogfa.com

salam

bloge ghashangi dari

khosh hal misham be manam sar bezani

پسرک مرداب پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:22 ق.ظ http://www.2kolbe.blogfa.com

سلامی به گرمی نیلوفرعشقی که در دلت کاشته شده و درودی به قلم روانت که همچون پرنده ای محصور در فضای قلبی عاشق به این طرف و ان طرف افکاراتم میپیچد حرف از اطلسی های عشق زدی من هم میدانمت یعنی از جنس تو ام از جنس هدفت از جنس احساست و از جنس افکاراتم میدانی چه میگویم چون الان نوشته هایت را در قلبم با ضربان قلبم حس میکنم.شعر ونوشته های عاشقانه در بستر یک قلب زیبا و اسمونی شکل میگیره و من چون خودم هزاران بار در رویای یک قلب زیبا و اسمونی زندگی کردم میفهمم سعرهایت را و تمام نوشته هایت را ...ممنون از نوشته های زیبات خوشحال میشم با ذوق زیبا وهنریت مطالب وبلاگ من رو هم مطالعه کنی البته با قلبت نه با عقلت...موفق باشی من شعراتونو توی سایت شعر نو خیلی دوست دارم البته بگم که من عاشق مردابم به خاطر نیلوفرش..البته شما فکر کنم داستانم رو خوندید توی سایت شعر نو به هر حال خوشحال میشم شما رو لینک کنم ......اگر شما هم دوست داشتید به من هم سر بزنید

محمد امین پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ق.ظ http://saate5.mihanblog.com

سلام
شیک
زیبا
منظم
ساده
پر محتوا
خیلی هم خوب مینویسد
بازم بهتون سر میزنم
یا حق

lovely boy شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ب.ظ http://nokhostvazir.blogfa.com

سلام خوب بود من نمیدونم اهل سیاست هستی یا نه ولی یه سر به ما بچه های اصلاحات بزنی بدک نیست خوشحال میشم نظراتتو برای بهتر شدن این وب بزاری

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام نمیدونم چرا ولی همیشه اتفاق میفته لحظه هایی که حس می کنم بوی لحظه های خودمو می ده
مثله لحظه ایی که سایت شما رو دیدم
میگن وقتی تازه میری یه جا دست خالی نرو ناقابله تقدیمش میکنم به تو (امید وارم خستت نکنم راستی شما هم نظرتو از این شعر برام تو پاسخ بزار ممنون)

۰۰بی بی ماندانا۰۰۰

از بلندای این آسمان
باز فریاد میزنم تورا
ای زن خفته برخیز بنگر هنوز آسمان
رنگ نیلی سالهای دیرینه است
دنیا هنوز بر پایه زیستن است
رودخانه جاری ز احساس بشر
بر بستر همان خاک بی کینه است
برخیز از جای تا کی فرو خواهی نشست
در این همه هیاهو و ناله ها
آخر چگونه آرام خفته ای
در بین این همه فریاد و زجه ها
اینجا دگر خبر ز گلهای بهار نیست
این جا دگر حوصله زمین به رویش گیاه نیست
سالهاست که خورشید در سایه خوفته است
چون تو به فراموشی رفته است
دیگر صدای پرنده بر شاخسار درخت نیست
دیگر درخت نیست پرنده نیست صدا نیست
اینجا دل کودک برای آغوش مادر گرفته است
مادر به ذهن فراموشی رفته است
تا کی تو را فریاد زنم تا بیدار شوی از این هوای خفتگی
برخیز بنگر چه بود چه شد
اینک تمام آرمان های زندگی
دیگر مرا امید بازگشت به خانه نیست آخر دگر جاده بازگشت به گذشته نیست
من آینده ام تقدیر سرنوشت
من پایان غصه ام
تنها فقط یک صفحی دگر
برخیز از جای ای زن خفته باری دگر
باید داستانی از سر نوشت
باید تو تدبیر شوی بر صفحی سرنوشت
در این فضای بهت زده ی ابرها
با فریاد تو را می کنم نگاه
برخیز از جای ای زن خفته
بی بی ماندانا

یاغوش چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام مثله اینکه دیگه نمیتونم از این سایت دل بکنم توی نظر قبلی(شعر بی بی ماندانا) خودمو معرفی نکردم ببخشید. من یاغوش هستم یه حس یه نوشته یا مثله بغض یه بچه دنباله بهونه ام واسه ی حق حق شدن مثله سالها جاده ی زندگی که فقط رد پای خاطراتم رو تنش مونده خوده بارونم. بی بی ماندانا هم خیلی جای کار داشت می دونم ولی دست بهش نزدم اگه تو هم اون صحنه رو میدیدی که من دیدم حسش آنی بود واسه همینم شعرو تغیرش ندادم امید وارم به سایته خودت سر بزنی نوشته ی منو بخونی و پاسخ بدی از همین حالا منتظرم

سلام دوست خوب
بابت لطفت ممنونم
بی بی ماندانا رو خوندم. لازم هم نبود بهش دست بزنی چون بعضی چیزا دست نخورده بمونن قشنگترن. چون از دل میان...

شما وبلاگ ندارین؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام . نه یعنی... ولش کن ولی کلی از این حرفها که خودت می گی از دل میان دارم خودمم بهشون میگم ترنم بازم ازت ممنونم
راستی توی نظر ها یه چیزی از فلسفه در کلام دیدم
خوبه اگه بفهمیم میدونی پیکاسو خطوط را می فهمید و بعد رسم می کرد تو نوشته های خودش می گه فنون ترسیم ولی میدونی آخرین کارهاش شبیه چی بودن نقاشی کودکان اینهمه رفت تا بادرک عقل برسه به همون ادراک کودکی به حر حال هرکسی دنیایی واسه خودش داره
اینم با تموم وجود تقدیمش می کنم به شما
**رد پای خاطرات**
بر روی صندلی تن خسته زندگی
در کنج ایوان بلند اینهمه دل آزردگی
من چشم بر باغ افکار دوخته ام
جان سوخته تر از کویر تشنگی
دست بر مرحم زخمهای دیرین می برم
حالا درین هوای غریب دل مردگی
با موسیق کلاغان به خاطرات می روم
همراه ایج و آج پیری این صندلی
چون کودک در خواب گیج و واج می روم
مثله عقیق گم گشته ی انگشتر مادری
بر زیر هزار خیال و آرزو خواب میروم
بادی وزید و از سر شاخسار بید
برگی چو زردی رخسار من به دست چید
ای روزگار غریب با من چه کرده ای
چون دانه ای مرا درون خاک
به امید رویشم امری نهفته ای
ای آسمان به حالم چرا نخواهی گریست
شاید به دست گریه های تو باز شد
بغض گره خورده آواز پرنده اسیر
اینجا قفس دگر شکسته است
اما امیدی به پرواز نمانده است
حالا دگر دلم نیست در آرزوی آزادی زین قفس
آنگاه که از درد دستان خود به دست این قفس قفل می زدم
پرواز را به هوای فراموشی پر زدم
حیران از اینهمه بازی روزگار
در جاده پر پیچ و تاب انتظار
من انتهای جاده رسیده ام
نا مفهوم از معنی سفر
عمری فقط قدم زده ام
پا هایم خسته از اینهمه گلایه سنگ ریزه های راه
چشمانم فرو نشسته از اینهمه تکراری فضا
دستانم فراموش کردند دگر شانه های راه
در انتظار چه ماندم در این سرا
تنها فقط همین به آخر رسیده ام
دل سرد بر میگردم نگاه کنم را رفته را
آری درست بود شاید در انتهای راه
چیزی برای دیدن دگر نبود
اما رد پای خاطرات سر تا سر تن جاده مانده بود
من مانده ام اینهمه خاطرات
بازم دوباره باد ولگرد پرسه میزند
در کوچه پس گوچه های سرو و بید بی قرار
من نیز هنوز تکیه بر صندلی
دستان خود به داغی تن فنجان چای داده ام
شاید فرو نشاند کمی این فنجان چای
از سالها هوای سرد روزگار بی وفای.




یاغوش عزیز
به نظر من بچه ها همه چیز رو خیلی خوب می فهمن...عواطف رو...هدف رو...دروغ رو...
........
مرسی از شعر...عالی بود
ای روزگار غریب با من چه کرده ای.....................

یاغوش پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ق.ظ

سلام براتون یه ترنم کوچیک گذاشم امید وارم که خوشتون بیاد

***عطر خورشید***
نمی دونستم باید با چی شروع کنم اصلا چرا باید باز شروع کنم قلم توی دستام مثله گچی میمونه که توی دستای محصلی که پای تخته سیاه زندگی بدون جواب سوال ها خیره به تخته نگاه می کنه شاید از تو نوشتن سخته... آره از تو نوشتن سخته چون حس و حالم مثله اون موقع نیست که از یک گل می نوشتم یا یک ابر کوچیک می خوام برای تو بنویسم من حالم گرفته نمی دونم چرا آسمون داره گریه می کنه اونقدر گریه کرده که پنجره هم بغض کرده حتی گل توی باغچه هم داره گریه می کنه آخه هی گلبرگاش سنگین می شن و قطره اشکش از روی گلبرگاش می چکه وای خدا بسه دیگه چرا همه چی اینقدر غمگینه مگه چی شده خورشید فقط چند ساعته که از توی آسمون رفته چقدر دل تنگشن خوبه حال منا ندارن..... آخه چند روزی هست که خورشیدم رفته می دونم میاد بازم پیشم میشینه و معصومانه منا نگاه میکنه ولی نمی دونم چرا اینقدر دل تنگشم بعضی وقتها دلم توی سینه یخ میکنه تا آهی نکشم یخاش آب نمی شه ولی خوب می ترسم یادم بره اگه دوباره دلم یخ کرد از ته سینه آه بکشم اونوقت .....نه من می دونم که تو میایی آسمونم داره آروم میشه مثله اینکه خورشید داره میاد صدای قدماشو از توی دالون بلند انتظار می شنوم عطر خورشید رو حس میکنم بوی نور میده مثله تو تو هم مثله خورشید.

مرسی :)

یاغوش جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:59 ق.ظ

سلام واسه یه نویسنده نوشتن سخته... مثله ربان پیچیدن یه گل واسه یه گل فروش. دیشب هزار بار به سایتت سر زدم هر هزار بار مثل هم ولی انگار داشتم دنباله یه چیزی می گشتم یا اینکه یه چیزی گم کرده بودم می دونستم گم کردم ولی نمی دونستم چی خسته به آسمون نگاه کردم به ستاره ها به ماه و به چند تیکه ابر شب گرد که انگار مثله مستای سر خوش دنباله ستاره ها کرده بودند یادش به خیر وقتی بچه بودم ستاره ها را که تو آسمون میدیدم چشمک می زنند
فکر می کردم شمع هایی هستند که توی شب روشن می کنند و باد نورشونو کم و زیاد میکنه به خاطر همین ساعت ها چشم بهشون می دوختم تا ببینم کدومشون خاموش میشه آخرشم چشمای من زود تر از اونا خاموش می شد حتی یادمه یه روز کامل روی زمین دنباله یه تیکه شهاب میگشتم آخه شب قبلش یه نور دیدم که از آسمون افتاده زمین به همه چیز اینقدر ساده نگاه میکردم اما حالا که دارم آسمون را میبینم دارم فکر میکنم انتهای آسمونه اونجایی که تو هستی آسمونه منه و انتهای آسمونه اینجایی که من هستم آسمونه تو ما آدما روی زمین شاید چیزهای دیدنی مشترک زیاد نداشته باشیم ولی توی آسمون چرا.. یه ماه واسه همه آدمای روی زمین.دنیای عجیبیه پر از قراردادها وبهونه ها اول قرار میزاریم بعد بهونه میاریم مثل قراری که با خدا گذاشتیم و بعد براش بهونه آوردیم.از اینکه پیدات کردم خوشحالم حالا تو بهونه ی یه آرزویی..... یه آرزوی دور .اینا رو میخواستم فقط به تو بگم پیشه خودت بمونه یه جورایی به قول با کلاساش خصوصی.
بازم ازت ممنونم چند بیت از شعر گاه و بی گاه را برات میزارم امید وارم خوشت بیاد

گاه چون کودک آرام میروم آغوشت
گاه چون مرغ حراسان می پرم از دوشت
گاه بی گاه تر از آنم که تو آگاه باشی
گاه بی نام تر از آنم که نشانم باشی
اینک این تن همه اش خاکی از ویرانی
تو بدم عیسی مریم نفست جاودانی

راستی برای اون نظرها اگه پاسخ بزاری خوشحالم میکنی مواظب خودت و قلبت هم باش تا بعد......



خیلی قشنگ بود ممنونم !
دنیای عجیبیه...پر از قراردادها و بهونه ها. اول قرار می ذاریم بعد بهونه میاریم!
آره...عااالی گفتی.........

[ بدون نام ] جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ق.ظ

سلام فقط می خواستم بگم....... نه حق با شماست ببخشید دیروز با امروز نه اینجوری نیستم فقط نوشته بودن همین..فقط نوشته ..بازم ببخشید ....ببخشید....ببخشید......

چیو؟؟؟؟
چی شده؟؟؟
!!!!!!

یاغوش جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام
کوتا
فقط بخونشون از من نیستن ولی همیشه منن

حوّا منم،که آبستن تاریخ بوده ام،
من
که پسرانم
یکدیگر را گردن بریدند
تا قوی ترین شان
صاحب زیباترین خواهران خود شود...

منم
کنار چشمه، خمیده،
رخت چرک آیین اجدادم را
هی چنگ می زنم...

همانم
که تمام دنیا وکیل من اند
-"بعله!"
تا زنی در دورها کِل بکشد
و مال شما شوم
به قیمت هزار و سیصد و شصت سکّه ی بهار آزادی،
که قابل اخم هایتان را
ندارد هیچ...

منم،
که به مشت های سنگین مستی تان
عادت نمی کنم
و پای کبودی چشم هام
هی سُرمه می کشم
هی سایه می زنم...

حوّا منم
با قابلمه ی کوچکم در دست
با خراش های بزرگم در قلب،
پشت دیوارهای بلند زندان شهر
به انتظار ملاقات بی حوصلگی تان
تحلیل می روم...

حواستان کجاست؟
چادر به سر نشسته ام اینجا،
جوراب خوب می فروشم
ارزان،
و چشم بی رمقم
به دست های نا مهربان شماست
که در تاریکی جیب های بی برکت تان
آسوده خفته است...

حوّا خود منم،
با ساق های بلند و
نگاه مست،
پشت ویترین سکس شاپ ها
عمری ست منتظرم؛
منم که با چشم های سیاه و
بخت سیاه،
کنار خیال های رنگ رنگ شما
پرواز می کنم...
منم که فروخته می شوم
به 50 هزار تومان
به 100 دینار،
150 دلار.
منم که توی رختخواب شما
هی بغض می کنم
هی آه می کشم...

حوّا منم
که در ازدحام باغ وحش بی نظیرتان
به لطف برق یاقوت و الماس های تنم
طاووس خوش خرام خمارتان شده ام؛

اما شما
تمام شاهدان ساکت رنجم،
- هزار بار دریغ -
که آدم نبوده اید...

مرسی
دوست داشتم :)

یاغوش شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ق.ظ

سلام بازم که منم گفتم دیگه نمی تونم راحت دل بکنم
حس خوبی دارم وقتی میام اینجا مثله تکرار یه عادت خوب
از اینکه پاسخ برام گذاشتی ممنون
زود به زود به نظرامون سر بزن منتظریم
راستی در مورد مطلبی که گفته بودی پچه ها همه چی رو میفهمند دروغ عواطف و هدف میدونم چی میخواهی بگی پیکاسو هم همین رو فهمیده بود که ذات دست نخورده انسان در کودکیست اما در مورد فهمیدن بچه ها وقتی فلسفه دروغ عواطف و هدف را می فهمند بزرگ میشن نه که بزرگ میشن میفهمن نه وقتی می فهمند بزرگ میشن نیلوفر اونا عاشقند و معصوم کی میدونه معشوقه ی اونا شاید یه ماهی سر سفره عید باشه که از ولح قرمزی تنش هزار بار دست هوسشون رو برای لمس کردن اون توی تنگ بلور گناه می برند.
برای سلامتید دعا میکنم ای عادت خوب

۰۰۰۰۰۰روشن کن چراغ خانه را ۰۰۰۰۰۰۰۰

برد بار باش زین حادثه اگر
غم های تو هنوز هزاران هزار فرسخست
دست های پینه بسته ات را محو کن
در لابلای پیراهن ژولیده ات
هر چند بر سر زانوان تو بسته است
چاک هزاران زخم از خاطره
اما هنوز پا هست
دست های خود محکم بگیر به شانه های راه
فریاد بزن مگزار خاموش شوی در این هوا
بگذار موج های خروشان ذهن تو
بشکافند سینه سخره های انتظار
چشمهای خود بشوی از این خواب مردگی
بشکن تمام زنجیر های بردگی
با تو آواز هزاران آزادگیست
پر های خود باز کن تو را ذات زندگیست
هر چند طو فانیست اقیانوس لحظه ها
اما هنوز چشم به راه توست فانوس بی ریا
خورشید را نظاره کن بر لب غرور کوه ها
تا شب وجود تو به خاموشی نبرده
باز گرد روشن کن چراغ خانه را

تا تکراری دیگه وبا آرزوی موفقیت برای تو عادت خوب

ممنون...

Dragon دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:32 ق.ظ http://www.wild-dragon.tk

سلام نیلوفر من خیلی ناراحت و افسرده ام دوست دارم با یکی درد و دل کنم اما فقط تورو میشناسم.لطفا به وبم بیا و منو کمک کن یا اصلان آی دی منو اد کن.
موفق باشی.
Dragon

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:30 ق.ظ

سلام اینبار که به اینجا سر میزنم یه حس عجیبی دارم یه حسی مشابه اینکه کیبورد را به صورت عمودی خوردش کنم طوری که حتی قابل بازیافتم نباشه؟؟؟ ؟.....پاک شد کامل کامل چهار ساعت و نیم کار روی پروژم. حتی یه اپسیلونشم نمونده دلما بهش خوش کنم قطع شد.... یعنی برق قطع شد چرا ذخیره نکردمشون؟واسه طرح ها دلم میسوزه...
وااو.... من آخه پیشه خودم میگفتم مگه میشه آدم یه هو دیوونه بشه تازه دارم میفهمم بله.. باور کنید میشه
فقط نمیدونم بهم میاد؟لباسرو میگم از همونا که دکمه هاشون پشت لباسه تن این دیوونه ها میکنند.ببخشید ولی باید به یکی می گفتم غیر از این وقتی میام اینجا خیلی آروم میشم شاید واسه آهنگیه که تو وبت اجرا میشه ولی خوب نه فکر کنم بیشتر به خاطر نوشته های شماست مزاحمت نشم دیگه برم برم یکی دوساعت بمیرم شاید تونستم دوباره باز شروع کنم.

وای من درک می کنم!! این بلا چندین بار سر خودم اومده! هم واسه پروژه و هم سر تایپ کردن پست های وبلاگم!
تازه این که چیزی نیست...دفتر های شعری که از ۸ سالگی تا ۱۳ سالگی جمع کرده بودم همه گم شدن...یعنی پدربزرگم اشتباهی جای آشغال گذاشت شعرای منو دم در...:((

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ق.ظ

سلام امید وارم حالتون خوب باشه خودم که داغونم
با یه ترنم کوچیک اومدم و با آرزوی بهترین لحظه ها برای شما

۰۰۰۰حرف های ناگفتنی۰۰۰۰

تکیه بر آغوشم داد و آرام گفت کوه باش صبور باش پرغرور باش و بعد........ رفت اما ... اما نگذاشت تا بگویم چقدر دل تنگ می شوم حالا که نیست حالا که دگر آغوشم خالیست...... تا بگویم کاش کوه نبودم کاش صبور نبودم وکاش پر غرور نبودم تا میتوانستم چون ابرهای بهاران به مرسیه خزانی که از سر سبزینگیهایم گذشت بنشینم و تا میتوانم ببارم...ببارم تمامی این تن خستگی هایم را... که مرا بشوید....خاک شوم که دگر هیچ کس به من تکیه مکند تا درد نشوم
آخر کوه هم به تپش قلب بی قرار زمین خواهد لرزید کاسه صبرهم اگرحتی لبریز نشود خواهد شکست و غرور هم به التماس خواهد نشست و بعد چه خواهد ماند هیچ........ هنوز آتش به جانم می زند نیش خند گربه سیاهی که از چینه ی بختم به کوچه پرید در نگاه بی شرمانه اش چه بود که حیاط دل مرا می پایید مگر چه مانده برایم هنوز که آوای شوم جغد پیر لالایی شب های غریبانه ام شده است با اینهمه ناگفتنی ها سر به گریبان می برم هر شب و به انتظار می مانم تا مگر در خواب ببینمت و بگوییم تمامی بی تابی هایم را که باز می زند کابوس بیداری من شاه رگ رویای دیدن تورا احساس میکنم پرنده ای هستم که به دره ی عمیقی سقوط کرده ام باز نمی شود... پرهایم باز نمی شود ومن به اعماق تاریکی ها فرو میروم به سکوتی مبهم و از خواب می پرم..... هنوز شبست وهمچنان جغد پیر می خواند ومن نیز ناگفتنی هایم را با خودهنوز می گویم آری حالا دگر من کوهم صبور و پر غرور........از اینهمه حرف های ناگفتنی.....

مرسی...یاد دفتر شعرم به اسم ناگفته های گفتنی افتادم...

یاغوش چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام آسمون امشب پر از ترنمه آخه داره بارون میزنه بارون....

ترنم یاغوش
سلام خدا منم یاغوش فرزند ابر بوسه ی آسمون به خاک.. با اینکه همیشه بی واسته با تو صحبت می کردم اما اینبار دوست داشتم بنویسم شاید کمی از دلتنگیهام کم بشه
خوب چند روزی هست که با یک فرشته آشنا شدم به همین سادگی به سادگی رنگ بالهاش که وقتی زیر آبشار نور بازشون میکنه فقط به رنگ سفید فقط سفید
بدونه هیچ حسه گناهی و بدون هیچ دلهره ای.. غروب را خیلی دوست داره و برکه ای را که منا با خودش به اون جا می بره همیشه وقتی پیشم میشینه از آدما صحبت می کنه عجیبه با اینکه خودم آدمم اما حرفاشو نمی فهمم شاید اون چیزایی از آدما می دونه که ما آدما نمی دونیم دستامو می گیره وتا لب برکه می بره بعد با نگاهی عمیق به من و به دستام پرواز میکنه منم فقط نگاهش میکنم چقدر زیبا پرواز میکنه ..چرا من بال ندارم خدا...... آره فکر کنم خودم بدونم آخه من آدمم... آدم ....من اونو خیلی دوست دارم ولی بهونه پرواز ندارم خدا چرا همیشه برای دوست داشتن باید بهونه داشت...حالا هر وقت نگاهش می کنم بیشتر تو خودم آب میشم هر چی بیشتر به اون دل می بندم بیشتر دلتنگ می شم آخه از تنهایی می ترسم ولی بیشتر از وقتی می ترسم که تنها بمونم خدا چرا من از تو دورم چرا اینجا بین این همه حادثه اسیرم من نمی دونم چرا ولی همیشه اتفاق می افته وقتی می ترسم از اینهمه اتفاق دستاما بالا می گیرم می دونم می خواهی روی پاهام بایستم ولی صدام کن صدام کن که بدونم تنها نیستم بدونم تنها نموندم...
چقدرفرشته سادست ساده تر از بارون ساده تر از وقتی که شبنم روی گلبرگ ها خوابش می گیره کاش می شد ای کاش منم بال داشتم می تونستم با اون پرواز کنم تن این خاکو رها کنم از دنیای آدما دور بشم و به بهونه ی اون پرواز کنم بیام پیشه تو...
..... شاید برای همینه که ما آدما برای دوست داشتن باید بهونه داشته باشیم..

:(
خوب دنبال بهونه نگرد! دوست داشتن خودش بهونه است!

یاغوش چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

اوی اوی اوی چرا میزنی خوب باشه دیگه بهونه نمیارم
سلام.خوبی... ممنون که پاسخ گذاشتی ولی ننننه دوست داشتن یه حس مثل دوست داشتن مادر و فرزند حس همدیگه هستن ولی بهونه همدیگه نیستن به هر حال خیلی خیلی خوشحالم که خوندیشون و اما جان من راست میگی از ۸ سالگی تا ۱۳ سالگی واووووو نه اون یه پروژه بود دوباره کارش کردم.........
خیلی خوبی بیشتر از اون چیزی که خودت بدونی باور کن........خیییییییییییلی خوووووووووووووبی

آره خوب منظورم اینه که دوست داشتن دلیل نمی خواد لزوما :)
آره...فکر کن من کلی افسرده شدم و گریه کردم سر اون دفترا :((
مرسی
خوبی از خودتونه
:)

یاغوش یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ق.ظ

سلام
این آهنگ وبت آخر دست منو میکشه اینگار روهمو تو بدنم رنده می کنند خیلی باشه نباشه... برو تو اینجا چیکار می کنی نه.. خیییلی قشنگه..
خیلی خیلی ناقابل و تقدیم به شما
۰۰۰۰۰مسافر۰۰۰۰
من اینجا
تو اونجا
یه راه بی ستاره
دل من واسه تو
همش بهمونه داره
می گفتی شب من
ماه توی سینه داره
ولی حلا نیستی
شبم تیره و تار
من اینجا
تو اونجا
دلم یه دنیا آه
مسافر کجای چشمام هنوز به راه
یادم هست
یادت هست
می گفتی میرم اما
غصه نخور عزیزم
بهار نرفته اینجام
نیومدی بهار رفت
پاییز شد و خزون رفت
یلدا بلنده اومد
نیومدی اونم رفت
غصه نخوردم هنوز
کم نیوردم هنوز
یه بغض شدم ولی باز
گریه نکردم هنوز
من اینجا
تو اونجا
دلم یه دنیا آه
مسافر کجای چشمام هنوز به راه

می دونم یه حس کشنده ی خوبی داره این آهنگ!
مرسی برای مسافر
یه سوال بزرگ دارم: اولین بار چه جوری اومدی اینجا؟ یعنی از کجا؟

[ بدون نام ] یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام
ممنون از اینکه پاسخ گذاشتید
اما جواب این سوال بزرگ
یه اسم که واسم خاطره ای بود یا یک خاطره که فقط یه اسم ازش واسم موند....منو به اینجا کشونده
میدونی بعضی وقت ها نوشته هایی رو که می خونیم وبرداشتی که از اون نوشته می کنیم ذهنیتیه که ما برای اون می سازیم یعنی جایگزینی احساسات شخصیت ها و بایدها و نباید ها که درون ذهنمون هست مثلا برداشت شما از نوشته بیبی ماندانا چی بود
قائده ی نوشترو کار ندارم یعنی می خوام بدونم چه صحنه ای رو براش به نمایش می کشی اگه بخواهی تصورش کنی یه چیز گرافیستی یه تصویره..خودت بهتر می دونی دیگه
واما نکته دوم سوال شما
امید وارم مزاحمتون نشده باشم که اینو اصلا دوست ندارم اصلا ....

بخش اول رو بعدا میگم...چون الان مطمئن نیستم
بخش دوم هم نه اصلا اینجوری نیست مزاحمت کدومه

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام بازم ممنون از اینکه سر زدی

۰۰۰۰مرا با این دل دیوانه حرفهایی هست۰۰۰۰
نمی دانم چرا افسرده حالم
نمی دانم چرا سرگشته جانم
نمی دانم چه درد بی علاجیست
که جامم گشت تهی وعقل باقی است
دگر ساقی هم مانده به کارم
هنوزم چشم باز است یعنی خمارم
من امشب آتشی در سینه دارم
ولی قوقنوسی از آتش ندارم
کجایم با که ام من در چه حالم
چه شد با من که اینست وصف حالم
ندانستم کمان بود یا که مژگان
نفهمیدم ندا بود یا که عرفان
تناب دار گر بودش به زلفان
مرا هر دم زجانم کرد گریزان
من اینجا مانده ام در بند باران
نمی دانم کجا رفت عقل حیران
چرا آتش گرفت یکباره جانم
چرا سرما زده بر استخوانم
چرا گفت پیر مردی موی گندم
تو عاشق گشته ای گر گشته ای گم
من عاشق گشته ام خود هیچ ندانم
مرا معشوقه باشد بازم ندانم
فقط ویران ویرانم همین بس
چو ماهی تشنه آبم همین بس
درون سینه ام درد غریبیست
چرا بر بسترم معوا گری نیست
مرا با دل عمریست سر یاری نبوده
چرا امشب رگ خوابم ربوده
برایم غصه می خواند دمادم
سرم برشانه میزارد به هر دم
گه از شیرین گه از فرهاد
گه از گم گشته ای در یاد
بریز ساقی توانم جامی دیگر هست
مرا با این دل دیوانه حرفهایی هست

...
مرسی

احسان * فقط به خاطر تو * دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ق.ظ http://agha-ehsan.persianblog.ir

سیلام...خوشکل شده اینجا هان...

یوشیا پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ق.ظ http://www.youshia.blogfa

خیلی جالب بود

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:27 ق.ظ

نه
واگذارت به خدا نمی کنم
من میرم
ولی تو رو
به یکی مثله خودت می سپرم
تا که هر وقت قلبتو
دادی دستش
واسه عشقت
جلو چشمات
قلبت رو روی زمین رها کنه
تا که اوج غصه رو
توی چشمات نگاه کنه
نه
نگو که محبت رو تو می دونی
نگو قلبت با خداست
آخه تو چه می دونی
هر جای دنیا که باشی
یه روزی دلت میگیره
تازه اون لحظه می فهمی
دل که گیره
واسه قلبت دنیا تیره
بگو تو هرچی دلت خواست بگو تو
من که هیچی
خدا هم باور نداره
با تو هستم گل سرخ
شاید اون
چشمهای تو قشنگ باشه
ابرو های تو
کمی کمند باشه
اما خوب بدون که از
تیغ تنت
صد هزار کفاره داری گردنت
نه
واگذارت به خدا نمی کنم
من میرم
ولی تو رو
به یکی مثله خودت می سپرم

سلام
اگه یاغوش هستی : یه کامنت گذاشته بودی که من هرگز ندیدم چون دوستم اشتباهی پاکش کرده بود (پسووردم رو داره) و بعدش بهم گفت... :( بعد از اون دیگه کامنت نذاشتی گفتم لابد قهر کردی؟

اگه هم یاغوش نیستی که هیچی

™ Sαмαи یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ق.ظ http://samantm002.blogfa.com


نگات دنبال من نیست و
چشات رو دزدکی دیدم
تو قهوه ات فال من نیست و
نمی دونی دیگه حالی توی احوال من نیست و
نمی دونی

تو از من دلخوری اما این ها اشکال من نیست و
از اون وقتی که هیچ گوشی دیگه اشغال من نیست و
نه تو ، نه هیچ کس دیگه تو استقبال من نیست و
نمی دونی

تو قلب تو دیگه جایی واسه امثال من نیست و
یه ذره دلخوشی حتی توی اقبال من نیست و
بهارش این جوری باشه ، نه امسال ، سال من نیست و
نمی دونی ، نمی دونی ، نمی دونی

سلام یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ

میشه آهنگ شعله رو برام ایمیل کنید مرسی
tt_b70@yahoo.com

باشه

رضا سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ق.ظ

تکیه داد به نرده ها دستاشو گذاشت پشت سرش بعد دست هاشو رو زانوهاش زد و آهی کشید آره دلش شکسته ناراحت بود از همه کس و همه چیز امروز دل دوستم شکست من شنیدم دیدم لمس کردم اگه این روزها خدا اینقدر به ما نزدیک هست که میتونیم در گوشی با هم حرف بزنیم بجای اینکه اینقدر حرس بهشت رو بخوریم یه خورده هم به فکر دیگران باشیم به خدا بهشت هم با اینهمه خوبیش تنهایی حال نمیده
گره مزن گره باز کن مباف مگر به محبت و نشکاف مگر از غم
نماز و روزت هم قبول باشه ما را هم دعا کن
به امید اونروزی که همه با هم باشی از هم دور نباشی

:) سلام

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ب.ظ

برف سنگینی تمامی جاده ها را پوشانده بود و پنجره ها در خواب عمیقی فرو رفته بودند چترش را بست و با اینکه هوا بسیار سرد بود دستکش هایش را از دست در آورد و دانه های برف نشسته بر تنه ی درخت رو کنار زد همون درخت و همون یادگاری انگار تصویر حک شده روی تن درخت مثله زخمی غریب و مادر زاد همیشه با این درخت همراه بود برگشت و چشمان خود را به انتهای جاده دوخت باز آمده بود تا کودک نگاهش را به دستان مه پیری که انتهای راه ایستاده بود بده نشان چترش را بر پوست زمین گذاشت و قامت بلند و کشیده اش رو بر آن تکیه داد هوا سرد بود ونه بیشتر از سرمایی که در وجود اون احساس می شد لبه ی پالتو ی خود را با دست دیگش محکم گرفت و تکانی داد برف های نشسته بر شانه هایش بر زمین می ریختند لبه ی استینم رو روی بغض شیشه کشیدم تا بتونم اون را بهتر نگاه کنم چند دقیقه شد که منظر موند ولی منتظرچه کسی چه چیزی نگاهش را به زمین انداخت و با چترش روی برف ها چیزی نوشت و آهسته به راه افتاد رد پای اون مثله جاده ای جدای همه جاده ها برای درخت کشیده شده بود از لبه پنجره خودم را پایین کشیدم و نفس زنان خودم را به درخت رسوندم نوشته های اون زیر بارش برف داشتن محو می شدن روی زمین نشستم و از نزدیک به نوشته ها نگاه کردم تنها چند کلمه قابل فهمیدن بود هرگ....وش....هم..د...بان......اب
بلند شدم و درخت رو نگاه کردم تصویر یک یک برگ بر روی تن درخت حک شده بود اینها چی می تونستن باشند به طرف خونه برگشتم با احساس غریبی داشتم به اون و به درد ناشناخته اون فکر می کردم

کی میشه ادم هارو شناخت و فهمید...

چه فضای دلگیری...برف...
این کلمه ها چی بود؟ هرگز...بقیه اش رو نفهمیدم...هم درد؟

بعضی آدم ها رو اصلا نمیشه شناخت
بعضی ها رو هم میشه شناخت اما نمیشه فهمید
بعضی ها رو میشه فهمید اما نمیشه شناخت

فرض کن هیچکس نه تو رو بشناسه نه بفهمه...چه حسیه...

عرفان شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:37 ق.ظ http://www.360pars.com/profile/ErfanGhasemi

سلامو نیوفر جان من دنبال اهنگ نیلوفر شهاب تیام هستم؛ میتونی کمکم کنی؟ خیلی برام مهمه. ممنون

براتون ایمیلش کردم...البته نمی دونم چرا خیلی مهمه :))

[ بدون نام ] یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ

فهمیدم وقتی کسی من رو نفهمید و هیچ کس رو نشناختم نمیدونم یه دنیا سوال بی جواب یه دنیا پر از خاموشی چشمهای ما برای دیدن به نور عادت کرده اند نقاب های بزرگ صورت های کوچیک نسب ها نسبت ها چند پوست مونده تا عریانی واقعیت تا بیداری آدمیت و فردا آسمون همه جا یک رنگه چندت خط شد دیکته ام را نوشتم غلط هایم را بگیرید کف دستهایم را با اه نفسم داغ کرده ام چند ترکه خواهم خورد نمی دانم اما دستانم میلرزند بغض کرده ام چشمانم خطوط برگه را قدم میزنند و من دوباره به انتهای راه مینگرم انجا که ما بین رشته های در هم گره خورده خودکار احساسم رغم خواهد خورد و من دوباره خواهم نوشت غلط هایم را هر صد بار غلط..

...

مهسا دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ب.ظ

خیلی دلت بخواد من شعرت رو تو بلاگم نوشتم اگه مشکلت اسمته که می نویسم ولی بدون ابن خودخواهیه... که چی اسمت رو ننوشتم؟مثلا حالا چی شده؟؟؟؟؟ما ایرانی ها متاسفانه اینجوری هستیم به اسم زنده ایم انگار....

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:10 ق.ظ

ابر و بارون
گل و ایوون
من و بوم
من و بوم آرزوهام
من و ماه بچگیهام
من وصد هزار ستاره
من و آسمون دوباره
تکیه دادم به سایه های مهتاب
خوابمو دادم به ماهی تو مرداب
دنباله جازبه نیستم
یا که وزن برای موندن
دنباله یه حرف تازم
واسه گفتن واسه خوندن
واسه چیدن ستاره
واسه دوختن ابرای پاره
اینجا بومه
یه بومه بلند بالا
بالا از همه صداها
رسیده تا خود ابرها
پیشه فواره نورم
اینجا من کور کورم
چشمهامو بستمو
دنیارو میبینم
منم اونجام
رو زمینم
چرا تنهام
چرا اینقدر غریبم
همه خوابن
من که باز بیدارم
چیرو تو دستهام گرفتم
یه لیوان خالی خالی
خالی از واقعیت
پر ز حسرت حقیقت
لیوان از دستهام میوفته میشکنه
یه تیکه از اون میاد تا بالا
میخوره به دست ابرها
ابرها گریشون میگیره
اینجا باز بارون می باره
قطره های دونه دونه
می چکند رو بوم خونه
اینجا بومه
یه بومه بلند بالا
بالا از همه صداها
رسیده تا خود ابرها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد